به گزارش سایت خبری پرسون، تابستان به جز گرما، با خودش بوی کولر آبی و پوشال خیس میآورد. وسیله ای که 9 ماه از سال در حال استراحت است و همین 3 ماه تابستان- اگر پدرها بگذارند- قرار است خانه را خنک کند و از گرما نجاتمان دهد. هر سال همین قرار است، کولرهای آبی که بخش عظیمی از پشت بام ها را اشغال کردهاند، ظهر یک روز جمعه سرویس میشوند، پوشالهایشان عوض میشود، موتور و شناورشان چک میشود و آب که کف کولر را پُر میکند و به پوشالها میرسد، آن 3کلید نجات دهنده زده میشود تا یکی از نوستالژی ترین بوها، همراه خنکای باد کولر به مشام مان بخورد و برگردیم به20-10سال پیش.
حتی پنکه هم با وجود قدمت بیشتر نمیتواند این طور روح تابستان را با خودش به همراه بیاورد. کولرها نازشان بیشتر از وسایل برقی دیگر مثل یخچال و فریزر در خانه است. این را پدرها خوب می دانند، برای همین بعد از چند ساعت کار کردن مداوم، آن را خاموش می کنند تا استراحت کند و بعد با اعتراض اعضای دیگر خانواده به گرما، دوباره مشغول کار شود. درست است که این روزها چیلرها و کولرهای گازی دارند جایگزین کولرهای آبی رنگ قدیمی میشوند و آنها را از دور خارج میکنند، اما هنوز هم این 3 ماه آفتابی برای ما دهه پنجاه و شصتیها با سرویس کولر و بوی پوشال آغاز میشود، در یک ظهر جمعه تابستانی.
نان پنیر و مادر
زیر لب خوانده بود: برای مرگ این قصه کسی گریه نخواهد کرد و حالا همین زمزمه زمستانی، سرود آغاز تابستانش است. انگار طعم آن شربت آلبالو که بعد از کارنامه امتحانات پایان سال تحصیلی در آشپزخانه هورت کشیده بودم هنوز بیهمتاست و مُهر قبولِ خرداد روی تن کوچک و سفید کارنامه، حکم برگه خروج یک زندانی را داشت که برای سهماه به مرخصی میآمد. گویی تابستان پایان حبس بود و آغاز آزادی. من نه سفر تابستانی میرفتم و نه در حوالی شهربازی و اسباببازی آفتابی میشدم اما سهماه تعطیلی به سبک من و خیلیهای دیگر مثل من، ساده بود و خواستنی.
هنوز حاضرم سالها از عمرم را ببخشم تا برگردم به یک صبح تابستانی پرنور در خانه پدری و زیارت مادری که بیدارباش لنگهظهرش هم نه با دعوا که با سمفونی بههمزدن چایشیرین پسر دردانهاش اجرا میشد. طعم آن لقمه پنیر تبریز و نانلواش تنوری هم دیگر تکرارنشدنی است که هزاربار بعد از آن سالها پنیر تبریز خریدم و نانلواش اما لقمه دندانگیری از آب درنیامد که مهرمادری چاشنیاش نبود. تابستان برای ما کوچه بود و کتاب و کارتون. حالا تابستان آن سالها نیست اما هنوز هم که از راه میرسد بیقرار میشوم، حتی برای بوی عجیب باد خنک کولر که میتاخت به سبزیها و میوههای تازه تعاونی محله.
تابستان در حوضخانههای تهران
موقعیت جغرافیایی، اقلیم و آب و هوای تهران را باید ازجمله دلایل مقبولیت آن بهعنوان آخرین استقرارگاه پایتختی ایران دانست. ایران در مجموع کشوری کمآب بوده و بخش بزرگی از این سرزمین در مناطق گرمسیری واقع شده است. وقتی گفته میشود تهران، ایران کوچک است، این مسئله حتی در مورد اقلیم نیز صدق میکند. پایتخت مابین ری و قصران، قزوین و سمنان، قصبه چهار فصل و چهار محله تهران (سنگلج، عودلاجان، بازار و چالهمیدان) واقع شده بود. اگرچه چیز زیادی از معماری و شواهد شهری از تهران ماقبل قاجار جز در مکتوبات باقی نمانده است، اما لابد اصول اولیه شهرسازی در امتداد فرهنگ بومی، خود را با شرایط جدید وفق میدهد.
نمایندگان و سفرای فرنگی که از عهد قجر در تهران سکنی گزیدند، رفته رفته تأثیر خود بر معماری را نیز به جای گذاشتند. در این میانه خانههایی ساخته شد که نه مطلقا این بود نه آن. هر چه شهر بزرگتر میشد خانهها کوچکتر و به هم نزدیکتر. اعیان و ثروتمندان، اهل و عیال را تابستان در شمیران و قصبات قصران سکنی میدادند و خود در رفتوآمد بودند. اما ناگزیر برای خانه تهران نیز چارهای برای رویارویی با هرم تابستان باید بهکار میرفت. در مناطق مختلف ایران بهخصوص مناطق کویری، بادگیر و حوضخانه مأمن تابستانی اهل خانه است. در تهران هم همینطور کم و بیش اما به سبک خودش.
حوضخانههای تهران عموما بهصورت زیرزمین خانه ساخته میشد. اگر مالک خانه قدری مکنت و ذوق هم داشت آنجا را به تالار هنر مبدل میکرد. نمونههای بجا مانده از این دوره معماری به لحاظ ساختار و فرم و ارائه، بیانکننده سبکی مختص تهران است. طاق آهنگ مزین به آجرکاری و گچبری و ازارههای سرامیکی. از نمونههای باقیمانده میتوان به حوضخانه عمارت سردار اسعد که اکنون موزه بانک ملی است، عمارت احتساب الملک که موزه مقدم است، خانه تیمورتاش که موزه جنگ است و دو حوضخانه در عمارت قوامالسلطنه که موزه آبگینه و بنیاد سینمایی فارابی است اشاره کرد. معمار تمامی ساختمانهای یادشده علی اصغر خان صنیعالسلطان (معمارباشی) است. این حوضخانهها بدون نیاز به تجهیزات برقی، تابستانها با هوای مطلوب خود استقرارگاه صاحبخانه و مهمانان بودند؛ همانند یک گالری هنری پیراسته میشدند.
سرامیکهای قطع بزرگ نصب شده بر دیوار آنها متضمن روایتهای ادبی بهخصوص داستانهای شاهنامه هستند. این سبک از معماری با ورود به قرن حاضر رو به فراموشی رفت. اکنون تهرانی که سال به سال با تابستان گرمتری روبهروست بیشترین میزان انرژی و برق را صرف خنککردن خانههایی میکند که کوچکترین نشان و تطابق فرهنگی و ظاهری با گذشته خود ندارد.
تابِ تابستانِ نو
بچهسال که بودیم، تابستان برای ما زودتر از موعدش شروع میشد، از اواخر خرداد، وقتی امتحانات ثلث سوم تمام میشد. شاید شما هم یادتان باشد، این تصویر تکراری را؛ بازی پرسروصدای بچهها در حیاط خانه و مادر که تلاش میکرد فرزندان را ساکت کند تا چرت نیمروزی پدر زیر باد کولر پاره نشود.
اما جایگاه و پایگاه «تابستان» در فرهنگ ایرانی، خیلی بیشتر از این تکهپارههای خاطرات کودکیمان است. فصلِ «تَموز» که ابوالفضائل اسماعیل جورجانی در «ذخیره خوارزمشاهی» با عبارت «هرگاه که آفتاب به اول سرطان رسد تا به اول میزان تابستان باشد» تعریفش کرده است، در همیشه دوران، موعد «تافتن و تابیدن» بوده است، چنانکه این فصل از همینجا مسمی یافته است.
اگرچه امروز، دیگر جشن شب اول تابستان مانند آغاز زمستان که با شب یلدا بزرگ داشته میشود، به فراموشی سپرده شده اما همیشه در فرهنگ ایرانی، برای خاطرش آیینهایی برپا میشده است. یکیشان نخستین روز تیر، آغاز چله بزرگ تابستان بود که تا دهم مرداد ادامه مییافت. چلهنشینیای که در افواه مردم هم رواج داشت و با نام «گرمای سخت» از آن یاد میشد. زمانیکه هرچند موعد خشکی آسمان بود و نامش را سرخوشی غفلتآمیز گذاشته بودند اما وقتش بود که باغداران، میوههای آبدار و رنگارنگ را بچینند و زارعان، جو و گندمشان را درو کنند.
و مگر میشود حرف از تابستان باشد و نشانی از آن در ادبیات سرزمینمان نباشد. در میان شعرای پارسیزبان، شاید بیش از دیگران، مولانا جلالالدین محمد بلخی، از تابستان یاد کرده باشد. ازجمله «گر هماره فصل تابستان بُدی/ سوزش خورشید در بُستان شدی» که حکایت از داغی هوای فصل «صیف» دارد و البته در «چونک تابستان بیاید من به چنگ/ بهر سرما خانهای سازم ز سنگ» که نشان از حال سرخوشانه شاعر از فرارسیدن تابستان دارد و همچنین در «خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد/ خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد» که فراوانی نعم را میرساند و ارزانی ارزاق را.
همچنین حکیم جمالالدین ابومحمد نظامی گنجوی به همین مضمون در «به تابستان شود بر کوه ارمن/ خرامد گل به گل خرمن به خرمن» اشاره کرده و ضمنا در «که آن خوبان چو انبوه آمدندی/ به تابستان در آن کوه آمدندی» از خوشوقتی آمدن یار یاد کرده است.
و از میان نوسرایان، حتما باید از برخورد لطافتبار سهراب سپهری با این فصل هم نام برد که «...هیچ میچرد گاوی/ ظهر تابستان است/ سایهها میدانند که چه تابستانی است/ سایههایی بیلک/ گوشهای روشن و پاک...» را سروده است و فروغ فرخزاد درست در مقابل، در اوج یأس با ««خاموشی ویرانهها زیباست»/ این را زنی در آبها میخواند/ در آبهای سبز تابستان/ گویی که در ویرانهها میزیست» به استقبال برج «سرطان» میرود.
این مشتهای نمونه خروار، حکایتگر آن است که گرمای نشسته زیر آسمان و بر زبر زمین، چقدر گرمابخش بیتبیتِ ادبیات فارسی بوده است.
* عنوان، وامدار بیتی از مولانا: «زرد گشتی از خزان غمگین مشو/ در خزان بین تاب تابستان نو»
جدل داغ تابستانی در قلب تهران
فروغ فرخزاد: وزن باید باشد، باید باشد.
[اینجای گفتوگو، مهدی اخوانثالث، پیرو بحثی مفصل و دامنهدار در رابطه با ضرورت توسل به وزن در شعر، میگوید اگر وزن را از شعر بگیریم اسم دیگری باید بر آن گذاشت و ممکن است این دیگر شعر نباشد.]
احمد شاملو: چرا؟ آخر چرا باید این کار را بکنیم؟
فروغ فرخزاد: من از شعر آقای شاملو خوشم میآید.
احمد شاملو: نه! اگر خوشتان بیاید حرفتان خودبهخود نقض میشود.
فروغ فرخزاد: نه من دارم عقیده خودم را میگویم [...].
احمد شاملو: چرا آنقدر تردید دارید؟
فروغ فرخزاد: نه، تردید ندارم [...].
از 1965 تا 2004 طول کشید تا متن تنها گفتوگویی که بین حلقه اولیه شاعرانِ پس از نیما درگرفته بود منتشر شود؛ نخستین و آخرین باری بود که احمد شاملو، فروغ فرخزاد، مهدی اخوانثالث، م.آزاد و حتی سهراب سپهری دور یک میز نشستند و با هم حرف زدند. کسی که توانسته بود چنین رویدادی را رقم بزند استادی هندیتبار بود که از آمریکا آمده بود و از فروغ خواسته بود چنین میزگردی را ترتیب دهد. کمی مانده بود تا فروغ با آن جیپ شماره ۱۴۱۳ ط ۲۴ بکوبد به جدول کنار خیابان دروس و بمیرد. جلسه اول در خانه فروغ و جلسه دوم در تهران برپا شد. در این گفتوگو دیگرانی هم هستند؛ سیروس طاهباز، حسن کامشاد و امین بنانی هم در این گفتوگوها حاضر بودهاند. تابستان 1384 بالاخره پس از چهاردهه، مرتضی کاخی، متن فارسی این گفتوگو را بهدست داد و نشر زمستان نیز آن را منتشر کرد؛ کتابی که میتوانست اتفاقی در تاریخ شعر فارسی محسوب شود و تکانی به تحلیل یافتههای تاریخنگاران بدهد اما هنوز هم در همان یکی دو چاپ اولیهاش مانده است و خوانده نمیشود.
امروز این روایت به چه درد ما میخورد؟ فروغ میگوید آزادیای که با کنارگذاشتن وزن حاصل شود مطلوب نیست. شاملو این حرفها را قبول ندارد. فروغ میگوید از شعرهای شاملو خوشش میآید؛ شعرهایی که وزن را کنار گذاشتهاند. شاملو میگوید اینکه نمیشود؛ اینکه هم شعر بیوزن را قبول نداشته باشی و هم شعر من را دوست داشته باشی. اما فروغ بهنوعی میگوید از چیزی خوشش آمده که مبنای زیباییشناسانه آن را قبول ندارد. عجالتا فارغ از پذیرفتن شعر بیوزن یا نپذیرفتن آن و در سپهری بزرگتر از وزن و شعر و این ماجراها، از چنین جدلی میآموزیم که شنیدنِ صدای «دیگری» را به همباوری با او مبتنی نکنیم.