سرنوشت پسر شرور/ از چاقوکشی در شهرری تا شهادت در سرپل‌ذهاب

بدن پسر شرور شهرری پر از زخم چاقو بود. خیلی وقت بود که دیگر باکی از زد و خورد نداشت و تحمل نیش چاقو برای آن بدن نیرومند مدت‌ها بود که سهل شده بود.
تصویر سرنوشت پسر شرور/ از چاقوکشی در شهرری تا شهادت در سرپل‌ذهاب

به گزارش سایت خبری پرسون، برای مدت‌های مدید هم ابایی از نمایش رد ماندگار زخم‌های آن همه درگیری‌های خونین نداشت، اما در آخرین روزهای زندگی‌اش به صرافت پنهان کردن آن افتاد. بیشتر دعواهای او در محله، به قول معروف، ناموسی بود. اگر ناپاکی و نادرستی می‌دید، اهل هضم کردنش و مدارا و مماشات نبود. جنجالی‌ترین درگیری‌اش هم در افتادن با طایفه‌ای ۱۰۰نفره بود که به همه ثابت کرد ترس برای احمد بیابانی مطلقا غریبه است.

اصغر عسکرزاده، یار غار او، می‌گوید: «ما در محله اقدسیه زندگی می‌کردیم، احمد بامعرفت بود اما اهالی محله دل خوشی از او نداشتند. ذات خوبی داشت اما سرکش و بزن بهادر و دعوایی بود. اگر می‌دید جایی حقی را از کسی ضایع می‌کنند، برای گرفتن آن حق دعوایی جانانه راه می‌انداخت و با کله‌شقی اوضاع را بدتر می‌کرد. واهمه‌ای هم از پلیس و کلانتری نداشت. اما این همه آن چیزی نبود که در احمد وجود داشت.»

از چاقوکشی در شهرری تا شهادت در سرپل‌ذهاب //

ماجرای شرارت‌های احمد ادامه داشت تا اینکه در کوران مبارزه برای پیروزی انقلاب مهمان قصابی یکی از دوستانش شد و در یخچال گوشت‌ها، جایی که اعلامیه‌ای امام را مخفی کرده بودند، اعلامیه‌ای را برداشت و خط به خط شروع به خواندنش کرد. همین ماجرا بود که جرقه نخستین تحولات را دل احمد زد. احمد درباره امام خمینی، دیدگاه و آرمان‌هایش از رفیق گرمابه و گلستانش می‌پرسد و خیلی زود از مریدان می‌شود. پس از این است که در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کند، برای توزیع اعلامیه راهی اصفهان می‌شود، ساواک به ماجرا مشکوک می‌شود، با ماموران درگیر می‌شود و ...

بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی این بار احمد عزمش را برای پیکار با دشمن جزم می‌کند: «برای گرفتن مجوز اعزام به جبهه به کمیته انقلاب در چهارراه آرامگاه رفته بود، اما همین که اعضای کمیته، او را دیده بودند به خاطر دعواهایی که در شهرری به پا کرده بود عذرش را خواسته بودند. ناراحت بود از اینکه چرا باورش نکرده بودند؟ دلداری‌اش دادم و گفتم آقای اراکی را یادت هست؟ همان که قبل از انقلاب، راهنمای بخشی از مبارزان در شهرری بود؛ از او برایت معرفی‌نامه می‌گیرم. نامه را گرفتم و در کمیته بالاخواه او درآمدم.»

جبهه رفتن احمد پر از حاشیه است. عسکرزاده روایت می‌کند: «احمد ذات خوبی داشت، اما سرش بوی قرمه‌سبزی می‌داد. اوایل وقتی به جبهه رفته بود همان روحیه بزن بهادری را داشت و یک ماه از رفتنش نگذشته به دلیل دعوا اخراج شد، اما فرمانده بعدی منطقه جنگی ریجاب وقتی قصه حضور احمد بیابانی را می‌شنود پیغام می‌فرستد که به او بگویید دوباره برگردد. احمد وقتی برمی‌گردد تغییر می‌کند و از این رو به آن رو می‌شود. نمازهایش ورد زبان همه می‌شود. رزمنده‌ها از او التماس دعا می‌خواهند. البته هنوز برخی شیرین‌کاری‌ها را در جبهه دارد. برای آنکه رزمنده‌ها دلی از عزا در بیاورند، نارنجک در رودخانه می‌انداخته تا همه رزمنده ها را ماهی‌کبابی مهمان کند. »

از چاقوکشی در شهرری تا شهادت در سرپل‌ذهاب //

تا اینکه احمد برای دیدن پدر و مادرش به تهران می‌آید. خاطرات آن روز را «اصغر عسگرزاده» چنین تعریف می‌کند: «گفتم: رفیق! برایم از جبهه بگو. چطور می‌گذرد؟ خنده‌ای کرد که: آنقدر خوبه که دلم نمی‌آمد برگردم. آن روز با هم به حمام عمومی محله رفتیم. به جای دو لنگ از من خواست چند لنگ برایش بیاورم تا همه بدنش را بپوشاند. گفت: نمی‌دانم چرا؟ اما به دلم افتاده که این حمام، حمام آخر است. از ته دل حرف می‌زد. گفت: رفیق برایم دعا کن طوری شهید شوم که چشم مرده‌شور به بدنم نیفتد و آبروی رزمنده‌ها را نبرم. بدن احمد پر از جای زخم بود. زخم چاقوهایی که در دعواهای مختلف یا خودش به خودش زده بود یا طرف مقابل به او زده بود. با همه این حرف‌ها، هیچ وقت فکر نمی کردم احمد حاجت روا شود.»

عسکرزاده با اندوه و چشمانی تر صحنه آخر زندگی احمد را چنین روایت می‌کند: «چند روز از رفتن احمد گذشته بود که خبر شهادتش مثل بمب در محله پیچید. منتظر وداع آخر بودیم اما خبردار شدیم که از آن قد و هیکل هیچ نمانده و تمام بدن احمد در اثر اصابت خمپاره و انفجار سوخته و از بین رفته. احمد همراه با محسن حاجی‌بابا، فرمانده سپاه غرب، و یک رزمنده دیگر برای شناسایی به منطقه رفته بودند که ماشینشان بر اثر اصابت خمپاره منفجر می‌شود.»

منبع: همشهری آنلاین

560579

سازمان آگهی های پرسون