به مناسبت دوازدهم آذر سالروز درگذشت دکتر نصرت‌الله باستان

طبیب تاریخ‌نگار یا راوی بذله‌گوی تاریخ طب؟

طبیبی در تاریخ معاصر ایران به نام نصرت‌الله باستان می‌زیسته است که با طنازی و نگاهی جزئی نگرانه، تاریخ اجتماعی طب و طبابت و فضاهای بیمارستانی را تدوین کرده است این جستار نگاهی به رهیافت‌های تاریخ‌نگارانه او در همین باب است.
تصویر طبیب تاریخ‌نگار یا راوی بذله‌گوی تاریخ طب؟

به گزارش سایت خبری پرسون، نصرت‌الله باستان طبیب بود، در سال هزار و دویست و هشتاد و دو شمسی به دنیا آمد، به دارالفنون رفت، درس خواند، از دانشگاه پاریس دکترای چشم‌پزشکی گرفت و به ایران بازگشت با دغدغه‌های انسانی و امید به تحول در بدنه‌ی گفتمان پزشکی در تاریخ ایران؛ اما افزون بر این دغدغه‌مندی فرهنگی و البته ممارست در کار طبابت، کار مهم و ارزنده‌‌ی دیگری هم انجام داد و آن هم تدوین تاریخ پزشکی در ایران معاصر بود به اسلوب خاطره‌نگاری که نتیجه‌اش گردآوری مستنداتی تامل‌برانگیز از تاریخ اجتماعی بوده‌است با اطلاعاتی در خور توجه و جزئی‌نگرانه درباره‌ی چالش میان طب مدرن و آن طبابت کهن عامیانه که هم محبو‌ب‌تر و هم فراگیرتر بود. باستان در کتاب خاطراتش -که اسمش را گذاشته‌است افسانه زندگی- کوشیده‌است تصویری رسا و بی‌اغماض از چگونگی تکاپوهای طبیبان دانش‌آموخته برای اثبات و ترقی طب نوین در بستر کار بیمارستانی به دست دهد که در این نوشتار به انعکاس این جزئیات پرتوی کوچک افکنده شده‌است.

وقتی قاآنی و سعدی و حافظ به یاری طب نوین می‌آمدند

در میان گستره منابع تاریخ اجتماعی که تصویر رسایی از روزهای آغازین تدریس طب در ایران به دست می‌دهد، کتاب خودزندگی‌نامه‌نگارانه جذاب نصرت‌الله باستان تحت عنوان افسانه زندگی، توصیفاتی دارد که نشان می‌دهد این انتظار که پزشکان در سال‌های آغازین تداول طب مدرن در تاریخ ایران، طبیبانی حاذق باشند، انتظار نابجا و غیرمعقولی بوده ‌است: «دانشکده پزشکی امروز با آنچه ما در بیست و پنج سال پیش در آن تحصیل می‌کردیم، از زمین تا آسمان فرق دارد. در ابتدای تاسیس، دانشکده طب ایران منحصر بود به چند اتاق چهار در پنج یا سه در چهار هم‌سطح زمین که در قسمت شمالی دارالفنون قرار داشت. در هر اتاق چند نیمکت پشت هم قرار داده ‌بودند که محصلین روی آنها می‌نشستند و یک میز کوچک و یک صندلی که جایگاه معلم بود با یک تخته سیاه و چند لول گچ، اثاثیه آن اتاق را تشکیل می‌داد. معلمین طب در آن موقع بعضی ایرانی و برخی اروپایی (فرانسوی) بودند. چند مجسمه کاغذی و بعضی تکه‌های استخوان نیز که از اروپا وارد کرده ‌بودند به جای سالن تشریح و آزمایشگاه‌های امروزی به کار می‌رفت. بنابراین، درس تشریح منحصر به جزوه بود که یکی از معلمین شب آن را از یکی از کتاب‌های فرانسه (خلاصه شده تستو) ترجمه کرده روز برای ما دیکته می‌کرد... سایر قسمت‌ها از قبیل فارموکولوژی و فیزیولوژی و مانند آنها اصلا کارهای عملی نداشت و به همان جزوه‌هایی که استاد مربوطه غلط یا صحیح ترجمه کرده‌ بود، اکتفا می‌شد.»

البته دکترباستان در ادامه تصریح می‌دارد که بسیاری از دانشجویان طب تلاش می‌کردند به صورت خودآموز بر دانش خود بیفزایند و نقیصه‌هایی را که متوجه درمان و درمانگری بوده ‌است، تا اندازه‌ای جبران کنند؛ او در این زمینه می‌نویسد: «با این حال، طب داخلی و جراحی را نیز از روی کتابهای فرانسه شبها به طور خوبی پیش خود یاد می‌گرفتیم؛ مثلا هر سه نفر یا دو نفر با هم قرار داشتیم که شبها مذاکره کنیم. من و آقای دکتر آذر و دکتر ریاضی که خدا او را بیامرزد از ساعت هفت تا دوازده شب در منزل یکی از ما سه نفر به مذاکره می‌پرداختیم و قرار داشتیم که هر شب پنجاه صفحه از کتابهای امراض داخلی و خارجی بخوانیم و برای اینکه خواب مانع کار ما نشود، اولا شام را بعد از مذاکره می‌خوردیم، ثانیا هر شب یکی‌ دو فنجان قهوه علاوه بر چای معمولی که سه چهار استکان بود صرف می‌کردیم. گاه گاه برای رفع خستگی و تفریح یکی دو صفحه از کتاب قاآنی یا سعدی را می‌خواندیم و یا فالی از حافظ می‌گرفتیم و بدین‌وسیله یکی دو غزل او را می‌شنیدم. بدیهی ‌است نیتی را که قبل از باز کردن صفحه حافظ می‌کردیم همواره روی این دور می‌زد که آیا در امتحان پذیرفته خواهیم‌شد یا نه.»



دکتر ویلهلم فرانسوی و روانشناسی اجتماعی ایرانیان در تاریخ معاصر

اما واقعیت تلخ دیگری که نصرت‌الله باستان از آن سخن می‌گوید و شاید بتوان آن را هم ضربه‌ای بر روند سالم تحصیل در رشته طب در ایران به شمار آورد، مربوط به نزاع‌های درون دانشگاه است که پرتوی‌ست بر فضاهای فرهنگی و علمی در تاریخ معاصر: «یک چنین مدرسه با همه کوچکی و ناچیزی از تحریک و اغتشاش برکنار نبود، یعنی هم بین معلمین ایرانی با یکدیگر رقابت بود و هم اروپاییها دو‌ دسته شده و بر جان یکدیگر افتاده ‌بودند و حتی نسبت‌های ناروا هم به یکدیگر می‌دادند. در سال‌های اولیه تحصیل، ما شاهد اعتصاب‌ها و فریادهای شاگردان سال بالا بودیم که بر ضد یک معلم فرانسوی می‌کردند و بالاخره هم او را از دانشکده خارج کردند و یکی دیگر از ایرانیها به جای او انتخاب شد. در سالهای آخر طب هم دانشجویان در نتیجه تحریک یکی دیگر از معلمین که جراح بود، بر ضد دکتر ویلهلم فرانسوی که هم معلم مدرسه طب بود و هم جراحی بیمارستان وزیری را اداره می‌کرد، فریاد و فغان راه انداخته و با دستهایی که جراح مذکور در خارج داشت، آن استاد عالیمقام را نیز از دانشکده بیرون کردند. اگر من دکتر ویلهلم را به اسم عالیمقام خوانده‌ام، مقصود این نیست که او یکی از بزرگترین جراحان دنیا بود، بلکه یک جراح معمولی بود ولی کوشش می‌کرد آنچه را می‌داند به محصلین بیاموزد و در اتاق کوچک عمل مریضخانه وزیری تمام عملیات جراحی را انجام می‌داد.» باستان در ادامه اتاق جراحی را برای خوانندگان به این ترتیب ترسیم می‌کند: «در گوشه جنوب غربی بیمارستان وزیری درِ کوچکی ما را به یک دالان باریک که دو متر عرض و چهار متر طول داشت هدایت می‌کرد. در این دالان قفسه کوچکی قرار داشت که جای لباس جراح و معاونین او بود، ضمنا دو ظرف بزرگ آب نیز روی سه‌پایه قرار داشت که آنها را به وسیله پریموس به جوش می‌آوردند. از این دو طرف لوله‌ باریک خارج می‌شد و به اتاق عمل که یک دیوار تیغه‌ای آن را از دالان مذکور در فوق جدا می‌کرد می‌رفت و جراح دستهای خود را در همان اتاقی که بیمار را عمل می‌کرد می‌شست و مشغول به کار می‌شد. وسعت اتاق عمل از بیست متر تجاوز نمی‌کرد یعنی عرض آن برابر طول دالان نامبرده یعنی چهار متر و طول آن هم پنج یا شش متر بود روشنایی اتاق از سقف گرفته می‌شد بدین‌معنی که سقف را مانند حمام‌های قدیمی سوراخ کرده و به توسط پنجره آهنی شیشه‌های ضخیمی در آن نصب کرده ‌بودند از آسمان صاف تهران مستقیما نور می‌گرفت.

در میان گستره منابع تاریخ اجتماعی که تصویر رسایی از روزهای آغازین تدریس طب در ایران به دست می‌دهد، کتاب خودزندگی‌نامه‌نگارانه جذاب نصرت‌الله باستان تحت عنوان افسانه زندگی، توصیفاتی دارد که نشان می‌دهد این انتظار که پزشکان در سال‌های آغازین تداول طب مدرن در تاریخ ایران، طبیبانی حاذق باشند، انتظار نابجا و غیرمعقولی بوده ‌است.

بدیهی است در روزهای بارانی غالبا برای اینکه سقف چکه می‌کرد و قطرات آب را روی میز عمل می‌چکانید، از عملیات جراحی خودداری می‌نمود. در یک چنین محیطی دکتر ویلهلم تقریبا هر روز چندین عمل جراحی انجام می‌داد و به چندین نفر از پزشکان جوان که به عنوان معاون نزد او کار می‌کردند، فنون و رموز کار را می‌آموخت. تعجب در اینجاست که با این همه احوال و با آنکه تقریبا تمام محصلین فریفته دروس علمی و عملی او بودند و می‌دانستند که وجود او برای دانشکده پزشکی کمال ضرورت را دارد، با این حال تحت تاثیر تلقین یکی دو نفر از دانشجویان که از رقیب او دستور می‌گرفتند قرار گرفتند و برای بیرون کردن دکتر ویلهلم با آنان همصدا شدند و جار و جنجال راه انداختند تا آنکه بالاخره دکتر ویلهلم مجبور شد استعفا بدهد و نه‌تنها از دانشکده بلکه از ایران هم برود. خوب یاد دارم یک روز که در میدان سپه به طرف دانشکده می‌رفتم، غفلتا درشکه شخصی یکی از استادان را دیدم که ایستاد و از درون آن استاد مزبور به من تعارف کرد که سوار درشکه او شوم و در ضمن راه با من که از این حرکت استاد قرین مباهات شده‌‌ بودم راجع به اوضاع دانشکده شروع به صحبت کرد و اظهار داشت که این پدرسوخته خارجیها به مملکت ما می‌آیند و هم به نفع مملکت خود و بر ضد کشور ما جاسوسی می‌کنند و هم ثروت سرشاری جمع می‌کنند و پس از چندی به ریش من و شما می‌خندند و پولهایی را که از جیب این ملت فقیر درآورده‌اند برمی‌دارند به وطن خود مراجعت می‌کنند و من در آن موقع متوجه نبودم که مقصود این دکتر عالیمقام این است که مرا بر ضد دکتر ویلهلم بشوراند در جواب گفتم که همه این مطالب صحیح است ولی این هم مسلم است که وجود دکتر ویلهلم برای محصلین مفید می‌باشد و ما خیلی از او استفاده می‌کنیم. در این موقع آقای دکتر خنده بلندی سر داده و اظهار داشت که این هم اشتباه است بنا بر آنچه که من خبر دارم، غالب مطالبی را هم که این شخص برای شما می‌گوید من‌عندی است و مبنای علمی صحیحی ندارد منتها چون شما بی‌اطلاع هستید، تصور می‌کنید چیز تازه و مفیدی به شما آموخته است باری در آن چند دقیقه که با او بودم آن‌قدر به من خواند که از آن ساعت من هم یکی از معاندین دکتر ویلهلم شدم و پس از رسیدن به دانشکده و ملاقات رفقا عین مطالبی را که شنیده‌بودم، با آب و تاب تمام از قول خودم برای آنان نقل کردم و جملگی را بر ضد دکتر ویلهلم به شورش واداشتم»

این گفته‌ها با این رویکرد صادقانه و چاشنی طنزش، بیش از هر کتاب و سند و روایت تاریخی‌ای دارد بخشی از معضله‌ مواجهه ایرانیان با غربیها را در ایران معاصر بازنمایی می‌کند چیزی که در بطن خود نوع تعامل با هرگونه تحول مثبت و رویکرد عقلانی به جای رویکرد واکنشی و احساسی را نیز نشان می‌دهد تصویری ناب و روشن از روانشناسی اجتماعی در تاریخ معاصر آن هم در فضاهای علمی حال خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل که چه بحرانهای اخلاقی‌ای در نتیجه غلبه چنین نگرشهایی واکنشی و احساسی و شتابزده‌ای در میان عامه مردم وجود داشته‌است.

داروهای بی‌اثر، درمانهای تکراری

اما افزون بر این همه، دکتر باستان اطلاعات در خور توجه دیگری هم درباره شرایط خاص دارودرمانی در محیط‌های پزشکی مدرن دارد که نشان می‌دهد بسیاری از این دارودرمانی‌ها هم مبنای کاملا علمی نداشته ‌است مثلا تاکید می‌کند که چون در یک مقطع خاص بیماری سیفلیس مد روز بود و داروی آن تحت عنوان نئوسالوارسان تازه اختراع شده ‌بود، «بسیاری از بیماران را در هفته دو سه بار نئوسالواراسان تزریق می‌کردیم. [باز] مثلا یک‌وقت ورم روده (کولیت) مد شده ‌بود و تمام بیمارستان‌های پاریس پر از مرضایی بود که برای معالجه کولیت بستری شده ‌بودند و در دوره‌ای که بنده در آنجا درس می‌خواندم، آپاندیسیت مد روز بود و هرکس غذایش هضم نمیشد یا یبوست داشت یا بالعکس اسهالی بود همه را گردن آپاندیس می‌گذاشتند و این عضو زائد را از بدن بیرون می‌آوردند. یک وقت لوزالمعده مد شده ‌بود و متخصصین گلو را به نان و آب سرشار می‌رساند. حالا آلرژی مد است و هر عارضه‌ای را مربوط به حساسیت می‌دانند در آن زمان هم کوفت مد بود یعنی هر مرض که علت آن نامعلوم بود آن را به کوفت نسبت می‌دادند، مثلا از امراض ته چشم یکی است که به ورم مشیمیه موسوم است و فرانسویها تقریبا علت هشتاد درصد آن را کوفت می‌دانستند یعنی خون مریض را برای امتحان واسرمان که تشخیص سیفلیس می‌دهد می‌فرستادند، اگر نتیجه مثبت بود معالجه ضد کوفتی می‌کردند و اگر هم منفی بود باز همین معالجه را شروع می‌کردند.»
​​​
چنانچه پیداست حتی در گفتمان پزشکی نوین نیز همچون طب سنتی که همه‌چیز را به سردی و گرمی مزاج نسبت می‌دادند و داروهایی مشابه تجویز می‌کردند، بیشتر بیماری‌ها را از یک ریشه مشابه می‌دانستند و داروهایی تکراری و چه‌بسا غیرمفید تجویز می‌کردند. باستان همچنین از شیوه‌های درمانگری‌ای در محیط‌های بیمارستانی حرف می‌زند که بسیار به همان شیوه‌های درمانگری سنتی شبیه‌اند و حتی در فایده‌مندی آنها نیز تشکیک می‌کند، مثلا می‌نویسد: «معالجه بیماران درمانگاه خارجی خیلی ساده و آسان بود؛ مثلا عده زیادی از زنها مراجعه می‌کردند که گویا مبتلا به ورم رحم یا ورم تخمدان و امثال آن بودند و اظهار می‌داشتند که زیر دل آنها درد می‌کند، ما آنها را به قسمت زنانه، نزد خانم دانشور می‌فرستادیم یا آنکه خودمان بسته‌های 25 سانتی‌گرمی پرمنگنات دوپطاس برای آنها تجویز می‌کردیم که هر بسته را در یک لگن آب جوشیده داغ بریزند و روزی دو مرتبه در آن بنشینند. حالا گاهی با خود فکر می‌کنم که آیا این طرز معالجه روی چه اسلوبی بوده و واقعا غیر از یک تسکین آنی که در نتیجه همان گرمای آب برای او پیدا میشده ‌است چه نتیجه داشته‌است؟ معمولا به این گونه بیماران چند عدد شیاف مسکن هم می‌دادیم.»
​​​​
قصه‌های حکیم خدایی

نصرت‌الله باستان اما از اشاره به طب عامیانه و طبیبان سنتی نیز غافل نبوده و همین روشنگریها بخش دیگری از آگاهی امروز ما را نسبت به طب سنتی و طبیبان تجربی و عملکردشان کامل می‌کند از آن جمله او از یک حکیم محلی جالب حرف می‌زند و قصه‌های شیرینی از تعامل او با مردم ساده محیط‌های کوچک روستایی می‌گوید که نقل آن نشان‌دهنده فرهنگ و چالش‌های پیش روی یک درمانگر سنتی از یک سو و توانایی‌های واقعی او از سوی دیگر است: «اینجا بی‌مناسبت نیست از پزشکی که عمامه شیرشکری به سر داشت و لباس آخوندی بلند پوشیده ‌بود و ریش توپ مشکی نیز داشت قدری صحبت بداریم. ما در اینجا او را حکیم خدایی می‌نامیم. این آقا اصلا جوراب‌باف بوده‌است، ولی گویا یک کتاب طب قدیمی که به زبان فارسی نوشته شده ‌بوده به دست آورده و آن را مطالعه کرده و چندین نسخه از آن برای معالجه دردهای مختلف انتخاب نموده و به مازندران رفته خود را حکیم خدایی نام نهاده و مشغول درمان بیماران می‌شود و رفته‌رفته معروفیتی پیدا کرده به تهران می‌آید در تهران هم جای خود را باز کرد و در تحت لوای مسخرگی و لودگی در مجالس اعیان و اشراف نیز راه یافت و در ضمن خوشمزگی‌هایی که می‌کرد از حسن قریحه و دواهای ایرانی خود صحبت به میان می‌آورد و غالبا در هر مجلسی که حضور داشت یکی دو نفر را تحت تاثیر حرفهای خود قرار می‌داد و به محکمه خود می‌کشانید.

من خود، وزیر خارجه وقت را که از تحصیل‌کرده‌های جدید و فرنگ‌رفته بود دیدم که حب‌هایی را به عنوان دوای ضد کرم روده از او گرفته ‌بود و به بچه‌های خود می‌داد. گو اینکه نسخه آن حب‌ها را لابد حکیم خدایی از روی همان کتاب طب قدیم بیرون آورده و عطار یا دوافروش برای او آماده کرده ‌بوده ‌است. ولی به هر حال عقل سلیم جرأت نمی‌کند حبی را بدون اینکه از محتویات آن اطلاع داشته‌ باشد به عزیزترین اشخاص خانواده خود بدهد. حالا ملاحظه می‌فرمائید که این شخص چه قوه تسخیری داشته‌است که توانسته ‌است وزیر خارجه مملکتی را که در حقیقت سمت بزرگ‌ترین دیپلمات‌های مملکت را دارد، تحت‌تاثیر حرفهای خود قرار دهد. حکیم خدایی از دوره طبابت خود در مازندران حکایتها نقل می‌کرد مثلا میگفت یک روز مریضی را با حالت نزار به محکمه من آوردند که از شدت درد به خود می‌پیچید و هر چه خواستم بفهمم که مریض از درد کدام ناحیه شکایت دارد موفق نشدم و شرح مبسوطی از طرز سوال و جواب خود و مریض می‌داد و با لهجه مازندرانی تقلید مریض را درمی‌آورد و حضار را از خنده روده‌بر می‌کرد. اینک شمه‌ای از آن را که یادم مانده‌است به عرض می‌رسانم: مریض: آقاجان بمردم بمردم بمردم. دکتر: عموجان کجات درد می‌کند؟ مریض: دکترجان درد درد درد مرا بکشته.

واقعیت تلخ دیگری که نصرت‌الله باستان از آن سخن می‌گوید و شاید بتوان آن را هم ضربه‌ای بر روند سالم تحصیل در رشته طب در ایران به شمار آورد، مربوط به نزاع‌های درون دانشگاه است که پرتوی‌ست بر فضاهای فرهنگی و علمی در تاریخ معاصر

دکتر: سرت درد می‌کند؟ مریض: آقاجان سر سر سر سر پدرم درآمده‌است آقاجان. دکتر: جلو سرت درد می‌کند یا عقب سر؟ مریض: آقاجان جلو سر عقب سر جلو عقب سر. دکتر: مغز سرت هم درد می‌کند؟ مریض: آقاجان مغز سر مرا بکشته. دکتر: چون حدس می‌زند که مریض بیخود می‌گوید سوال می‌کند آیا شکمت هم درد می‌کند؟ مریض دست روی شکم گذاشته اظهار می‌دارد دکترجان شکم شکم شکم. دکتر: جلو شکمت درد می‌کند یا عقب؟ مریض: آقاجان جلو شکم عقب شکم. دکتر: پهلوت هم درد می‌کند؟ مریض: آقاجان پهلو پهلو پهلو مرا بکشته. دکتر: آیا دهانت تلخ است؟ مریض: آقاجان زهرمار آب بکردن. دکتر: دهانت شور هم هست؟ مریض: آقاجان نمک بریختن. دکتر: دهانت ترش هم هست؟ مریض: آقاجان سرکه بکردن. دکتر: دهانت شیرین هم هست؟ مریض: آقاجان عسل آب بکردن. دکتر: مزاجت کار می‌کند؟ مریض: آقاجان قاشق وردار آبدوغ خیار بخر (یعنی مثل آبدوغ شل است) دکتر: یبوست هم داری؟ مریض ملتفت نمی‌شود سوال می‌کند یبوست چیشت؟ دکتر می‌گوید: مزاجت سفت است؟ مریض: آقاجان تی دندان بشکنه آقا. (یعنی دندان تو را می‌شکند) بدیهی‌ است که این قسمت‌ها را شاید حکیم خدایی برای خنداندن شنوندگان از خودش ضمیمه کرده‌است. بالاخره دکتر نسخه را داده مریض بلند می‌شود برود همچنان از غذا و میوه سوال می‌کند دکتر می‌گوید همه‌چیز بخور غیر از ترشی‌جات. مریض: آقاجان خیار ترشی بخرنم (بخورم)؟ دکتر: نه جانم ترشی همانطور که گفتم برای شما خوب نیست. مریض: جهنم نخرنم نمرنم که (یعنی نمی‌خورم نمی‌میرم). ولی باز می‌گوید دکترجان سیرترشی بخرنم؟ دکتر: نه جانم ترشی هرجورش باشد برای شما خوب نیست. مریض: جهنم نخرنم نمرنم که-آقاجان آب نارنج بخرنم؟ دکتر: نه جانم آن هم ترشی است نباید بخوری.

مریض: جهنم نخرنم نمرنم که آقاجان انار بخرنم؟ دکتر: خیر جانم. مریض: جهنم نخرنم نمرنم که آقاجان گوجه‌فرنگی بخرنم؟ دکتر: نه جانم. مریض: نخرنم نمرنم که آقاجان لیموترشی بخرنم؟ دکتر: نخیر جانم. مریض: پیازترشی بخرنم؟ دکتر: نه عزیزم. بالاخره مریض تمام ترشیهایی را که می‌داند یکی‌یکی سوال می‌کند و دکتر هم رد می‌کند و مریض ضمنا سوال می‌کند که نهار چی بخورم، دکتر برای اینکه خود را خلاص کند می‌گوید تخم‌مرغ را عسلی کنید و بخورید (مقصود دکتر این بود که آن را کمی بپزید که شبیه به عسل، نیم بند بشود) مریض می‌پرسد که آیا عسل در آن د کنم (بریزم) دکتر می‌گوید نه جانم آن را در آب جوش بیندازید و صد تا بشمارید و بیرون بیاورید و بخورید و مریض میرود و دکتر هم برای استراحت به قسمت اندرونی منزل خود می رود پس از نیم‌ساعت در منزل دکتر را به شدت می‌زنند و چون نوکر دکتر می رود که ببیند کیست مشاهده می‌کند که کسان مریض هستند و پیوسته می‌گویند دکتر را سیخ بزن یعنی دکتر را صدا کن ... باری دکتر لباس خود را می‌پوشد و به بالین مریض می‌رود و مشاهده می‌کند که مریض را وسط حیاط نشانده‌اند و یک سبد تخم‌مرغ هم پهلوی او گذاشته‌اند و مقداری پوست تخم‌مرغ در طرف دیگر ریخته‌است کسان مریض یکی‌یکی تخم‌مرغ‌ها را شکسته مریض را مجبور می‌کنند بخورد مریض چون دیگر تاب و توان نداشته التماس و درخواست می‌کند که قدری به او مهلت دهند ولی بستگان او اصرار دارند که چون دکتر گفته صد تخم‌مرغ بخوری علاجی نداری و باید حتما دستورات او را عمل نمائیم دکتر فورا متوجه اشتباه مریض می‌شود، زیرا در جواب اینکه مریض پرسیده ‌بود تخم‌مرغ را چطور بخورم دکتر گفته بوده‌است آن را در آب جوش بیانداز و صد عدد بشمار مقصود این بوده ‌است که از یک تا صد شمرده تخم‌مرغ را از آب جوش خارج کند در صورتی که مریض خیال کرده ‌است باید صد عدد تخم‌مرغ بخورد.

باری دکتر نسخه مسهلی نوشته و می‌رود ولی باز هم به او مراجعه می‌کند که نسخه اثر نکرد و پس از تحقیق معلوم می‌شود که مریض خود نسخه را لوله کرده و خورده‌است تا آنکه خود دکتر دارو را برده و به مریض می‌دهد. این حکایتها را حکیم خدایی با آب و تاب تمامی نقل می‌‌کرد و می‌گفت برای این است که من به کسی نسخه نمی‌دهم و خود دارو را می‌دهم. بدیهی‌ است این نیرنگی بوده‌ است که دکتر قلابی می‌زده زیرا از قراری که بعدها شنیدم فقط سواد خواندن داشته و نمی‌توانسته بنویسد.»

و به این ترتیب دکتر نصرت‌الله باستان افزون بر آنکه طبیبی حاذق در تاریخ ایران است، به راوی و تاریخنگاری طناز و بذله‌گو نیز شهرت پیدا می‌کند تا آنجا که عمران صلاحی، نویسنده طنزپرداز وقتی می‌خواهد مجموعه‌ای از داستانهای طنز را در یک کتاب گردآورد، یکی از روایت‌های دکتر باستان را نیز تحت عنوان دزد در بیمارستان که خود قصه دیگری از فضاهای بیمارستانی در تاریخ ایران است، در کنار آثاری از طنزپردازان دیگر همچون منوچهر احترامی و محمدعلی افراشته و ایرج پزشکزاد، در این کتاب می‌گنجاند و نقشی از کاریکاتور دکتر را بر تارکش می‌نشاند.

373733

سازمان آگهی های پرسون