به گزارش سایت خبری پرسون، نوجوانی مفهومی است ساختۀ قرن بیستم. پیش از این قرن، برای مردم ناشناخته بود و گویا برای زندگی امروز نیز فایدۀ چندانی ندارد. نوجوانی، در نگاه مصلحان و نظریهپردازانی که آن را صورتبندی کردند، همچون دورهای میانی بین کودکی و بزرگسالی بود که طی آن، نوجوانْ تحت نظارت نهادهایی مثل دبیرستان، پا به بزرگسالی میگذاشت، اما در دنیای اینترنت، نظارت مدرسه بیمعنا شده است و اقتصاد جهانی جایی برای فارغالتحصیلان دبیرستان ندارد.
پاولا اس فاس،ایان— مفهوم و تجربۀ نوجوانی در دنیای غرب از دلِ ارتقای کلیترِ کودکی بهمثابۀ کمال مطلوب بیرون آمد. در دهههای پایانی قرن نوزدهم، رفتار با کودکان نمایانگر کیفیت فرهنگی ملتها قلمداد میشد. همانطور که جولیا لاتروپ، اولین مدیر «ادارۀ کودکان ایالاتمتحده» (اولین و تنها آژانس مخصوصِ رفاه کودکان)، در دومین گزارش سالانۀ این نهاد میگوید، رفاه کودکان «معیاری برای روحیۀ نیکوکاری و دمکراسیِ کشورهاست».
جوامع مترقی، با تأکید بر بازی و تحصیل، از کودکانشان حمایت میکردند و از والدین انتظار میرفت، با منع کودکان از کار دستمزدی و اطلاعات نامتناسب، از معصومیتشان محافظت کنند. بهاینترتیب تندرستی، مصونیت و تحصیل به اصول حاکم بر زندگی کودکان تبدیل شد. این تحولاتِ بنیادین با آثار ادبی تازه برای کودکان همراه شد که فانتزیهای کودکانه را میستود و ویژگیهای منحصربهفردشان را برجسته میکرد. داستانهای بئاتریکس پاتر، ال. فرانک بام و لوئیس کارول، سرزمینِ عجایبِ کودکی را با تصویرپردازیهایی از زندگی روستایی و سرزمین اُز تحسین کردند.
ایالاتمتحده از این نیز پیشتر رفت و قواعد را تغییر داد. آنها، علاوه بر دورۀ معمول کودکی، از بدو تولد تا دوازدهسالگی، یعنی دورهای که وابستگی کودک عموماً امری بدیهی تلقی میشد، حمایت از کودکان را تا نوجوانی ادامه دادند. استقبال اینچنینی از «نوجوانی» دلایل متعددی داشت. با رشد اقتصاد آمریکا، این کشور به جمعیت رنگارنگِ مهاجرانش متکی شد که جوانانش، چه در جایگاه کارگر و چه شهروند، بهطور بالقوه مشکلساز بودند. برای حفظ آنها از کارهای خفتبار و همچنین حفظ جامعه از مشکلاتی که با ولگردیِ آنها در خیابان به وجود میآمد، چتر نجاتبخش نوجوانی به ابزاری تبدیل شد که مهلت جامعهپذیری آنها را چند سال دیگر تمدید میکرد. مفهوم نوجوانی همچنین سبب شد آمریکاییها نهادهایی را ایجاد کنند که راهنمای نوجوانان در این مرحلۀ متأخر کودکی باشند و، با تحقق این امر، نوجوانی به مقولهای پذیرفتهشده تبدیل شد.
والدین آمریکایی، بهخصوص در قشر متوسط جامعه، توانستند با کمک مفهوم نوجوانی مراحل بلوغ کودکانشان را پیشبینی کنند. اما نوجوانی خیلی زود به یکی از مراحل روال عادی رشد تبدیل شد که درمورد تمام جوانان صدق میکرد ـ نوجوانی پلی بود (میان کودکی و بزرگسالی) که کودکان آمریکایی را به طرزی سازمانیافته برای انتخاب همسر و شغل آینده آماده میکرد. در قرن بیستویکم، این پل از هر دو سو فرومیریزد، زیرا مراقبت از معصومیت کودکی سختتر شده و بزرگسالی هم خیلی عقب افتاده است. مفهوم «نوجوانی»، که زمانی کمک میکرد بسیاری از مسائل مربوط به این دورۀ زندگی ساماندهی شود، اینک کمک چندانی به درک جمعیتِ جوان نمیکند. نوجوانی حتی دیگر نقشۀ راهی هم نیست که مسیر بلوغ آنها را نشان دهد.
در سال ۱۹۰۴، جی. استنلی هالِ روانشناس، در دو کتاب مهم مفهوم «نوجوانی» را مطرح کرد، کتابهایی مملو از توصیفات فیزیولوژیک، روانشناختی و رفتاری که هال تعمداً آنها را «علمی» میخواند. این دو کتاب، طی چند دهۀ بعد، به معیار اکثر بحثهای مربوط به نوجوانی تبدیل شد. دورۀ بلوغ، که تغییری ناگهانی و آشکار بهسمت بزرگسالی است، در تمام جوامع نقطۀ عطف زندگی محسوب میشود چراکه دورۀ قدرتِ نویافتۀ جسمانی و ظهور نیروی جنسی است. اما این دوره در آمریکا به مبنایی برای تأملات پیچیده و مهم و البته عامل ایجاد نهادهای جدیدی که به تعریف نوجوانی پرداختند تبدیل شد. گرچه غالباً علامتهای جسمانیِ بلوغ با فرایندی آیینی مربوط است، هیچ چیزِ بلوغ نیازمند آن آداب فرهنگی خاص که در سالهای قرن بیستم در آمریکا گرد این مفهوم شکل گرفت نبود. همانطور که مارگارت میدِ انسانشناس در دهۀ ۱۹۲۰ گفت نوجوانیِ آمریکایی محصول سائقههای خاصِ زندگیِ آمریکایی است.
هال میگفت نوجوانی فقط نقطۀ عطفی که به بلوغ جنسی بینجامد و نشانۀ بزرگسالی باشد نبود، بلکه مرحلهای مهم از رشد بود که ویژگیهای خاص خود را داشت. دوروتی راس، زندگینامهنویسِ هال، میگوید هال که نوجوانان را رؤیایی و پُر از انرژیهای پراکنده میداند از مفاهیم رمانتیکِ قدیمی بهره میگیرد. اما هال نوجوانی را به علم جدیدِ تکامل نیز مرتبط میکند که، در اوایل قرن، به رویکردهای نظری مختلف هالهای علمی بخشید. هال معتقد بود نوجوانی منعکسکنندۀ مرحلهای مهم در تاریخ تکامل انسان است که نیاکان انسان در مسیر تکمیل تواناییهایشان از آن گذر کردند. از این نظر، او اهمیت زیادی برای نوجوانی قائل شد، چراکه این دیدگاهْ سیر حیات فردی را به اهداف تکاملیِ عظیمتر پیوند داد: نوجوانی، که درعینحال هم تحولی فردی و هم نمودی از تاریخ انسان بود، به تجربهای بنیادین تبدیل شد. این دورهْ بزرگراهی از چندین دگرگونی اساسی بود، نه گذری کوتاه.
کتاب هال، پشتوانۀ فکریِ دو نهاد مهم را که آمریکاییها برای نوجوانان ایجاد کردند فراهم آورد : دادگاه اطفال و دبیرستانهای دمکراتیک.
هال اهمیت دورۀ متحولکنندۀ نوجوانی را به پای دورۀ کودکی رساند، اما تصور میکرد نوجوانان مشکلسازتر و ظرفیتشان برای رفتارهای نادرست خطرناکتر از کودکان باشد. جین آدامز، مُصلحی که علاقهای خالصانه به جوانان (بهخصوص جوانان مهاجر) داشت، در کتاب روح جوانی در خیابانهای شهر(۱۹۰۹)1 خاطرنشان کرد که «نیاز دیرینۀ جوانان» این است که «زندگیشان هیجانانگیز باشد» و اینکه از نظر خیلیها «هیجانْ آنها را بیاخلاق کرده و بهسمت قانونشکنی سوق داده است». دادگاه اطفال، که آدامز به تأسیس آن کمک کرد، پاسخی به این خطرات و ابزاری برای بهکارگیری انرژیِ فراوان جوانی در جهت اهداف مفیدتر بود. این دادگاه نوجوانان را توانمند و، درعینحال، تربیتپذیر میدانست، و ازاینرو بر رشد و جامعهپذیری تأکید داشت و هدفش تبدیل قانونشکنانِ بالقوه به شهروندان خوب و قابلاعتماد بود.
آدامز، خشمگین از آنچه «سوءاستفاده از کودکان در تولیدات صنعتی» میدانستند، امیدوار بودند این دادگاهْ نیروی جوانان را به راه درست اندازد. آنها نگران بودند کارگرانِ جوان و ناراضیْ راههای بدیلی برای کار مشقتبار خود بیابند. بدینسان آدامز در شیکاگو «گروهی از دختران دوازده تا هفدهساله [را یافت] … که زنانِ مسنتر به آنها آموزش میدادند دخل مغازههای کوچک را بزنند، جیببری کنند، دستمالگردن، خَز و کیف پول بردارند و اجناس را از روی پیشخوان فروشگاههای زنجیرهای بدزدند». فعالان اجتماعی، که نگران بودند نابسامانیهای حاصل از مهاجرت و رشد سریع شهرها بر کار کودکان و بزهکاریهای نوجوانان تأثیر بگذارد، امید داشتند دادگاه اطفال از جوانانِ ظاهراً سرگردان و بیهدف حمایت کرده و آنها را راهنمایی نماید. با توجه به اینکه نوجوانان را هنوز کاملاً بزرگسال به حساب نمیآوردند، آنها را اصلاحپذیر و آموزشپذیر میدانستند، به گونهایکه آیندهشان روشنتر شود و وعدۀ ایالاتمتحده نقض نگردد.
این روحیه، که از امکان اصلاح جوانان میگفت، نقشی ضروری در چارچوببندیِ دادگاه اطفال، این دستاورد ماندگار آدامز، داشت. دادگاه اطفال خاطیان جوان را در برابر اجرای کامل قانونِ بزرگسالان و مسئولیت کیفری مصون میکرد، بهویژه اینکه پروندۀ آنها برای همیشه بسته میشد تا سوابق آیندهشان لکهدار نشود. هدف دادگاه اطفال، که طراحیِ مشخصاً پدرمآبانهای داشت، مسئولیتپذیرکردن نوجوانان بود. در نتیجۀ بسط مصونیتهای کودکی به نوجوانان، این دادگاه هدایت طیف وسیعی از رفتارهای نادرستِ نوجوانان ازجمله مصرف دخانیات و فعالیتهای جنسی را بر عهده گرفت و بزرگسالیِ بهتأخیرافتادۀ نوجوانان را پذیرفتنی کرد.
مسئولان آموزشوپرورش نیز مانند مصلحان اجتماعی بودند. آنها، با برافراشتن عَلَم نوجوانی، طرح تازهای در دبیرستانهای دولتی آمریکا درانداختند و گفتند دبیرستان نهادی است که میتواند نیازهای مهاجران و سایر آمریکاییها را پاسخ دهد و، درعینحال، استعارهای از دمکراسی را در دنیایی درحالتغییر پاسداری کند. بسیاری از این مصلحان آموزشی از جان دیویی الهام گرفته بودند، مصلحی که امید داشت با بهکارگیری ظرفیتهای جوانان در آموزشِ خودشان به دمکراسی نیرویی تازه ببخشد. آنها بدینمنظور دبیرستانهای آمریکا را به نهادهایی برای آموزش جامعهپذیری به نوجوانان تبدیل کردند.
دبیرستانهای دولتی، که بودجهشان از بخش عمومی تأمین میشد، در مقیاسی بسیار عظیمتر از دادگاه اطفال، احتمالاً متمایزترین ابداع آمریکاییِ قرن بیستم بودند. این دبیرستانها بهعنوان نهادی دمکراتیک برای همه، نه فقط چند فرد برگزیده که قبلاً به مراکز آکادمیک راه مییافتند، رویکردهای مختلف به نوجوانی را، بهعنوان دورهای مهم و حیاتی از رشد فرد، در خود گنجاندند و سرانجام توانستند این دورۀ زندگی را برای اکثر آمریکاییها تعریف کنند. در بدو تأسیس این دبیرستانها، مسئولان آموزشوپرورش، درهای فرصت تحصیلی را بهروی همگان گشودند تا بتوانند جوانان پرشَروشور را، در محیطی اجتماعی و آموزشی، تحت نظارت قرار دهند. آلبرت فرتْوِل، مصلح تأثیرگذار آموزشی، در سال ۱۹۳۱ درمورد گسترش حیطۀ فعالیتهای فوقبرنامه، که در رویکرد تازه به تحصیلات متوسطه در آمریکا ضروری بود، مینویسد «باید لذت، رغبت، فعالیت مثبت و خلاقانه، و ایمان به حقیقت و پیروزی نهایی آن وجود داشته باشد».
برای برآوردن نیازهای دانشآموزان مختلف، که اکثراً مهاجر بودند، دبیرستانهای آمریکایی فوراً از محلی برای تحصیلِ رشتههایی چون جبر و لاتین، که در قرن نوزدهم مبنای آموزش در آمریکا و دیگر کشورهای غربی بود، به نهادهایی تغییر یافتند که در آنها نوجوانان میتوانستند مهارتهای شغلی و کسبوکار بیاموزند و عضو ورزشهای تیمی، گروههای موسیقی، کلوپهای زبان و کلاسهای آشپزی بشوند. چارلز آر. فاستر در کتاب فعالیتهای فوقبرنامه در دبیرستان(۱۹۲۵) 2اینگونه نتیجهگیری میکند: «آموختهایم بهجای اینکه مانند ایام قدیم جلوی ابتکار جوانان را بگیریم فقط بر پایۀ این غرایزِ مختلف است که میتوان بنیان محکم رشدی سالم را بنا نهاد … دمکراسیِ مدرسه را باید با روحیۀ همکاری، یعنی روحیۀ کارکردن با یکدیگر در جهت منافع همه، پیش برد». مصلحان آموزشی میخواستند با بهکارگیری روحیۀ «همکاریِ» گروههای همسنوسال با علایق مختلف، و نیز با استفاده از نیروی تکتک افراد، دبیرستانهای آمریکایی قرن بیستم را تأسیس نمایند.
مسئولان آموزشوپرورش درهای دبیرستانها را گشودند، چون مصمم بودند دانشآموزان را، تا هر مدتی که ممکن باشد، در آنجا نگه دارند. دبیرستانها، که تلاش داشتند توجه جوانانِ مهاجر را به خود جلب کنند، در برنامۀ درسی و محیط اجتماعیشان تغییرات زیادی بهوجود آوردند. باتوجهبه اینکه مهاجران نسل دوم میبایست سبک زندگی جدیدی را میآموختند، نگهداشتن آنها در دبیرستان برای مدتی طولانیتر یکی از اهداف عمدۀ دبیرستانهای تحولیافته بود. موفقیت آنها فراتر از تمام انتظارات بود. تا اوایل دهۀ ۱۹۳۰، نیمی از تمام جوانان آمریکاییِ چهارده تا هفدهساله به مدرسه رفتند؛ تا سال ۱۹۴۰ این میزان به ۷۹ درصد رسید: این ارقام، با درنظرداشتن درصدهای تکرقمی حضور دانشآموزان در مؤسسات نخبهتر و دانشگاهمحورتر در سایر کشورهای غربی، بسیار فوقالعاده بود.
دبیرستانها جوانان را در دنیایی نوجوانانه گرد هم آوردند، دنیایی که به محل تولد آنها توجهی نداشت و تنها بر کیستی آنها بهعنوان گروهی سِنی تأکید داشت، گروهی که بیشازپیش با عنوان «نوجوانان» شناخته میشد. مفهوم نوجوانی تجسم واقعیاش را اولین بار در دبیرستانهای آمریکا یافت. تحصیلات طولانیتر باعث وابستگی طولانیتر آنها شد، اما درعوض همینجا بود که این جوانانْ فرهنگ جدیدِ خود را ساختند. گرچه محتوای فرهنگ نوجوانان، مثل طرز لباسپوشیدن، عادتهای فراغت و طرز صحبت، بهمرور زمان تغییر کرد، اما مشترکاتی را بهوجود آورد که جوانان در هرجا میتوانستند آن را تشخیص دهند و با آن همذاتپنداری کنند. قرارهای کنار دستگاه نوشابه، نوشیدنیهای مدرسه، جاز یا راکاندرول، جورابزنانههای بدون زانو یا جورابهای بابی ساکس3، موی دماسبی یا دماردکی؛ این فرهنگ اشتراکات جوانی را مشخص کرد. تا اواسط قرن بیستم، دبیرستان به تجربهای «عادی» تبدیل شد و اکثر جوانان (با هر نوع پیشینهای) از دبیرستان فارغالتحصیل میشدند، دبیرستانی که حالا بخشی اصلی از فرایند بزرگشدن در آمریکا بود. کرت وانهگت، رماننویس انگلیسی، در سال ۱۹۷۰ در مقالهای در مجلۀ اسکوایر میگوید که دبیرستان «نسبت به هر چیز دیگر که به فکرم میرسد، به قلب تجربۀ آمریکایی نزدیکتر است».
بهگفتۀ جان سَوِج در کتاب نوجوان (۲۰۰۷)، نوجوانان آمریکایی با سبک خاص موسیقی و لباسپوشیدنشان باعث غبطهخوردن جوانان سرتاسر دنیا شده بودند. آنها نهتنها تجسمِ مرحلهای از زندگی بودند، بلکه مصداقِ نوعی امتیاز هم بودند: امتیاز کارنکردن، امتیاز حمایت تحصیلی برای مدتی طولانیتر و امکان موفقیت در آینده. نوجوانانِ آمریکایی از ثروت جامعهشان بهره میبردند، درحالیکه از نظر بقیۀ دنیا آنها تجسم وعدۀ آمریکا برای موفقیت و پیشرفت بودند. نه از دبیرستانها و نه از نوجوانهای آمریکایی نمیشد در جاهای دیگر بهآسانی تقلید کرد، چراکه هر دو پدیده مبتنی بر شکوفایی خاص اقتصاد آمریکا در قرن بیستم و قدرت فرهنگیِ روبهرشد این کشور بودند. نوجوانی طرحی پُرهزینه بود که حتی در بدترین وضع رکود بزرگ اقتصادی نیز از آن حمایت شد. اما این امر ثمرۀ خود را با جمعیتی که از مدرسه فارغالتحصیل شدند نشان داد، جمعیتی که متون لاتین و یونانی (یعنی نُرم لیسهها4 و جیمناسیومها5) نیاموخته بودند، اما اکثرشان دارای مهارت کافی در ریاضیات، زبان انگلیسی و علومپایه بودند تا جمعیتی فوقالعاده باسواد و بامهارت را تشکیل دهند.
مهمتر از همه اینکه این نوجوانان مدت مدیدی در مدرسه از راهنمایی بهرهمند بودند، اما همزمان ترغیب میشدند تا در فعالیتها و انتخابهای فراوانِ خود در مدرسه مستقل باشند. این ترکیب باعث رشد خلاقیت و متضمن خوشبینی در آینده میشد. دبیرستانها خودشان را با ارزش «استقلال» که برای آمریکاییها اهمیت زیادی داشت پیوند دادند و، درعینحال، با دقت بر تکالیف خود نظارت کردند. برخی از والدینِ مهاجران ابتدا، در برابر چیزی که ازدستدادن کنترل روی فرزندانشان میدیدند، مقاومت میکردند -هم از دست دادنِ سهم فرزندانشان در تأمین مالی خانوار و هم بیگانگیِ بالقوۀ آنها از فرهنگ وطنیشان که زندگی در دبیرستان باعث آن میشد- اما سرانجام آمریکاییها تقریباً با هر پیشینهای در آن مشارکت کردند. دبیرستان، با فرهنگ پیچیدۀ جوانانش، بخش مهمی از نحوۀ ادغام مهاجران نسل دوم در جریان اصلی آمریکا بود.
تا ربع پایانی قرن بیستم، دبیرستانهای آمریکا چندین نسل فارغالتحصیل را به جامعه تحویل داده بودند و به تجربۀ خانوادگی آشنا و وحدتبخش تبدیل شده بود. انتظارات والدین از فرزندانشان براساس آن چیزی بود که از دوران مدرسۀ خود به یاد داشتند. ممکن بود نوجوانانْ دچار مشکلات مربوط به مسائل جنسی شوند، اما دبیرستانها در حل این تنگناها نیز به والدین کمک میکردند. دبیرستانْ نقش نهادی محافظتی را داشت که بچهها را از خیابان دور و تحت نظارت پرستاران، مشاوران (و گاهی نیز متخصصان سلامت روانی) و همچنین مربیان ورزشی و دیگر آموزگاران نگه میداشت. والدین، ازجمله مهاجرانی که با تجربۀ دبیرستان آشنا نبودند، نیز آموخته بودند که چطور با نوجوانانِ گاه سرکشِ خود رفتار کنند. تا قبل از دهۀ ۱۹۷۰، بسیاری از دبیرستانها همچنین با اخراج دختران باردار (و آنهایی که مظنون به فعالیت جنسی بودند) بر مسائل جنسی نظارت داشتند و بدینترتیب خطمشیهایی را اعمال میکردند که محدودیتهای جنسی را تعیین کرده و نزاکت مشترکی را تعریف میکرد. مدارس، با حمایت از مجالس رقص در پایان سال تحصیلی و دیگر رویدادهای اجتماعی، هنجارهای رفتار جنسیتی را مشخص میکردند.
همانطور که دبیرستانها به والدین کمک میکردند فرزندان نوجوانشان را کنترل کنند، جامعۀ همسنوسالهای مدرسه نیز به نوجوانان کمک میکرد والدینشان را راضی نگه دارند، چراکه به آنها بهانهای میداد تا پس از مدرسه و در روزهای تعطیل نیز بیرون از خانه بمانند. این پدیدهْ شیوههای مختلف قرارگذاشتن را نیز روا میدانست. رفتن به رویدادهای ورزشی و اجراهای موسیقی یا کارکردن در روزنامهها یا در کلوپهای مختلف اوقات خارج از مدرسه را با دوستان پر میکرد و والدین را در موقعیتی قرار میداد که عملاً کاری از دستشان برنمیآمد. این معاملهای بسیار خوب بود، معامهای که اریک اریکسون، روانشناس اواسط قرن، معتقد بود بزرگسالی را موقتاً تعطیل کرده و به نوجوانان میآموزد کیستی و اعتقادات خود را مشخص کنند. آنها درعینحال هم وابسته و هم مستقل بودند، نه کودک بودند نه بزرگسال. اریکسون برخی از همان ویژگیهایی را که الهام بخش هال و بنیانگذاران دادگاه اطفال و دبیرستانهای آمریکایی بود مورد مطالعه قرار داد و برای پیوندجویی و جستوجوی هیجان در نوجوانان نامی جدید را به کار برد. این نام «بحران هویت» بود و از والدین میخواستند به فرزندانشان فرصت بدهند تا از بحران هویتیشان عبور کنند.
اما در پایان قرن بیستم، فروپاشی جایگاه ویژۀ نوجوانی در فرهنگ آمریکا آغاز شد. رقابت جهانی باعث شد مهارتهای بهدستآمده در دبیرستان منسوخ شوند، چراکه مدارج تحصیلی بالاتری در محیط کار موردنیاز بود. برتری تحصیلیِ درازمدتِ آمریکا و شایستگی دانشآموزانش با چالش روبهرو شد، چراکه ملتهای دیگر شکوفا شدند و تحصیلاتی را برای فرزندانشان مهیا ساختند که، با معیارهای بینالمللی، معمولاً بسیار برتر بود. بیشمار مهاجر جدیدی که از دهۀ ۱۹۷۰ وارد آمریکا شدند دیگر به آن خوبی در دبیرستانها ادغام نمیشدند، چراکه مدارس دوباره تفکیک شده بودند و، مثلاً، مهاجران لاتینتبار را به مدارسِ بیکیفیت انتقال میدادند.
دبیرستانها، که مدتها شکوه تحصیلات آمریکایی و حاصل فرهنگی دمکراتیک بودند، نقش محوریِ اجتماعی خود را از دست دادند. فارغالتحصیلی، که زمانی گام نهاییِ اکثر آمریکاییها بهسوی کار و روابط عاطفیِ پایدارِ منتهی به ازدواج بود، دیگر نقطۀ پایانیِ قابلاتکایی در راه بزرگسالی نبود. فارغالتحصیلی دیگر نه مرحلۀ گذار به بزرگسالی بود و نه کالایی ارزشمند برای جوانان بلندپرواز، بلکه سد راهی بود برای کسانی که ترک تحصیل میکردند. رفتن به دانشگاه به بخشی ضروری از هویت طبقۀ متوسط تبدیل شد و همین موضوعْ تکمیل نوجوانی را برای همه پیچیده کرد. حالا که ورود به دانشگاه برای موفقیت اقتصادی آینده ضروری شده بود، نرفتن به دانشگاه حاکی از بزرگسالیِ ناقص بود.
تمدید تحصیلات ضروری تا دهۀ دوم زندگیِ فرد و گاهی حتی تا دهۀ سومْ رابطۀ میان بلوغ جسمی و تجارب اجتماعیای را که پیشتر در مفهوم نوجوانی با آن عجین شده بود بهشدت تضعیف کرد. و تمایلات جنسی فعال، که پیشتر با زندگی دبیرستانی و قرارهای تعریفشده در آن کنترل میشد، حالا زودتر و زودتر وارد زندگی جوانان میشد، درحالیکه ازدواج هرچه بیشتر و بیشتر به تعویق میافتاد. نوجوانی دیگر توصیف مناسبی از این تأخیر طولانیمدت در رسیدن به بزرگسالی نبود. پیشازاین، نوجوانی هیچگاه بیش از مرحلهای میانی، با هدفِ فراهمسازی مهلتی چندساله، نبود. به همین خاطر، آمریکاییها در تلاش بودند واژهای بیابند که این تعویقِ جدیدِ بزرگسالی را در بر بگیرد. بهترین لفظی که آنها توانستهاند به آن برسند لفظ ابداعی جفری آرنت است: «بزرگسالیِ درحالظهور»6.با محوشدن مرزهای بالایی نوجوانی، مرزهای پایینی نیز تغییر کرد. در طول قرن بیستم، سن بلوغ جنسی برای دختران پیوسته کاهش یافت. این سن، که در ابتدای قرنْ اواسط نوجوانی بود، تا دهۀ ۱۹۷۰ به متوسط ۱۲.۵ سال رسید، به طوری که بسیاری از دختران، حتی در سنی کمتر، آن را تجربه میکردند. درعینحال، فرهنگی که علناً گرفتار روابط جنسی بود باعث شد والدینِ کودکانِ حتی هشتساله نگران رویاروییِ زودهنگام فرزندانشان بانماهنگها، بازیهای ویدئویی و لباسهای بسیار تحریککننده شوند.
در دهۀ ۱۹۹۰، اینترنت باعث شد تمام تلاشهای قبلی در حفظ معصومیت کودکان و حفاظت از آنها در برابر دستیابیِ زودهنگام به محتواهای بزرگسالان بیاثر شوند. تلاشهای اولیه برای زدن برچسب سن بر فیلمها و موسیقیها یا نگهداشتن برنامههای تلویزیونی پرخطر برای آخرشب بیفایده شد، چراکه رایانهها پنجرۀ دنیا را، بهمحض ارادۀ کودکان، به روی آنها میگشود. در دهۀ ۱۹۹۰، حتی دخترانِ چهاردهساله میتوانستند بدون رضایتِ والدینشان سقط جنین کنند -که این نیز یکی از نشانههای استقلال جنسیِ جدیدشان بود. آنجا که قرن نوزدهم بر دنیای فانتزی کودکی یعنی قلمرو جادوییِ حیوانات سخنگو، ساحرههای مهربان و «کوتولهها» تمرکز داشت، اکنون چهبسا ذهن کودکان با خیالهای پادآرمانشهریِ سکس و خشونت پر میشد.
ادامۀ مصونیت کودکی تا سنین بالاتر، یعنی چیزی که نوجوانان در بیشترِ قرن بیستم از آن بهرهمند بودند، حالا دیگر معنایی نداشت، چراکه خودِ کودکان هم دیگر معصوم نبودند و نمیشد بهآسانی از آنها مراقبت کرد. و تلاش برای مصون نگهداشتن این جوانان از مسئولیتِ برخی جرائم نیز بحثی فرعی بود، کاری که دادگاه اطفال سعی داشت انجام دهد. در اوایل قرن بیستم، سیگارکشیدن و تاس بازیکردن در خیابان نشانههای هشداردهندۀ جوانان آشوبگر بود. اما در پایان همان قرن، آمریکاییها و تمام دنیا شاهد نوجوانانی بودند که نوجوانانِ دیگر را میکُشند، اتفاقی که در دبیرستان کلمباین در کلرادو افتاد.
گرچه ما هنوز واژۀ «نوجوانی» را به کار میبریم، نشانههای فرهنگیِ آن عمدتاً بیمعنا شدهاند. در قرن بیستویکم، این واژه دیگر توصیفگر دورهای آزمایشی برای ورود به بزرگسالی نیست، حتی خط شاخصی میان معلومات کودکان و افرادِ بالغ هم نیست؛ والدین هم دیگر برای درک نحوۀ بالغشدن نوجوانانشان نمیتوانند به مفهوم «نوجوانی» اعتماد کنند: آنها نمیدانند آیا فعالیتهای جنسی نوجوانانشان به روابط زناشوییِ موفق در آینده منجر خواهد شد یا خیر. والدین حتی نمیدانند آیا تحصیل در دورۀ نوجوانی موجب هدایت فرزندانشان بهسمت کاری مناسب در دورۀ بزرگسالی میشود یا نه. ایدۀ «مهلت آزمایشی»، یعنی همان ایدۀ اریکسون که با تثبیت هویتِ ثابت نوجوان به پایان برسد، بسیار غیرطبیعی و ساختگی به نظر میرسد، چراکه هویت افراد در دهۀ دوم از عمر خود و گاهی حتی دهۀ سوم نیز همچنان در حال تغییر است. برخیْ سرپرستی هلیکوپتری7را مقصر تأخیر طولانی در بلوغ فکری دانستهاند، اما صرفنظر از نقشِ آن، مسیرِ رسیدن به بزرگسالی بسیار پیچیدهتر و نامطمئنتر شده است.
برای انسجامی که زمانی با مفهوم نوجوانی و دو نهاد دمکراتیک پرقدرت آن، یعنی دبیرستان عمومی و دادگاه اطفال، فراهم میشد، جایگزین مناسبی وجود ندارد. مؤلفههای امیدبخشِ نهفته در نوجوانی، یعنی این باور که انرژی جوانی را میتوان بهسمتوسوی منفعت همگانی هدایت کرد، نیز از بین رفته است، به طوری که حتی والدین مرفه نیز نگران آیندۀ فرزندانشان هستند.
گرچه کالجها و دانشگاهها آموزش را گسترش دادهاند، نسبت بهنظارت دقیقی که زمانی دبیرستانها داشتند، بیمیل شدهاند. علت اصلیِ این موضوعْ آن است که دانشجویانِ آنها لابد بزرگسال هستند و درنتیجه دانشجویان ازلحاظ جنسی و اجتماعی روی پای خود ایستادهاند. انقلاب جنسی دهۀ ۱۹۷۰ اکثر مقررات محدودکننده را، که زمانی حاکم بر هنجارهای رفتاریْ بهخصوص برای زنان جوان در مسائلی مانند سکس و مصرف الکل بود، از بین برد. اما در سالهای اخیر دانشگاهیان تلاش کردهاند این شکاف را پُر کنند. آنان فعالیت «دفتر مسئول امور دانشجویان» را به گونهای گسترش دادهاند که، در پاسخ به موارد شدیدِ مستی و اخبار تجاوزبهعنف در محیط دانشگاه، راهنمایی و کمک عملی بیشتری ارائه دهند. دانشگاهها کمکم متوجه میشوند که زندگی دانشجویی تدریجاً به نسخۀ جدیدی از دبیرستان تبدیل شده است و به همین خاطر، نسبتبه فشارهای حقوقی و والدین، پاسخگوتر شدهاند. مفهوم «نوجوانی» را میتوان به زندگی دانشجویان لیسانس نیز تعمیم داد، چراکه رفتن به کالج در آمریکا به بخشی از بزرگشدن جوانان تبدیل شده است.
نوجوانی واژهای مناسبِ زمان خود بود. این مفهوم، بهعنوان هنجاری تجویزی، بر اکثرِ جوانان سیزده تا نوزدهساله تأثیر گذاشت، جوانانی که تجربۀ زیستهشان محصول آن فرهنگ دبیرستانی یکدست در سراسر آمریکا بود. امروزه زندگی کمتر جوانی در خطوط شاخص نوجوانی میگنجد و نهادهای قرن بیستمیْ فرسوده و منسوخ شدهاند. والدین بدون هیچ پشتوانۀ فکری رها میشوند و نمیدانند فرزندان نوجوان و بیستواندیسالهشان در آیندهای که روزبهروز شباهتش را با آیندۀ دورۀ خودشان از دست میدهد چه خواهند کرد. نوجوانی بهمثابۀ تجربهای معنادار در آمریکا کمکم از بین میرود، چراکه دیگر نوجوانی مرز مشخص و محتوای منسجمی ندارد.
منبع: ترجمان