به گزارش سایت خبری پرسون، از نگاه کردن به چهره فرزندم شرم دارم، اکنون که دستان پسرم تکیه گاهی برای برخاستن من شده است وقتی به گذشته می نگرم که چگونه با همین دستانم او را آن قدر کتک زدم که بیهوش شد، از شدت خجالت چشمانم را بر سنگ فرش های خیابان می دوزم و ...
این ها بخشی از اظهارات مرد 68 ساله ای است که برای انجام امور اداری به همراه پسرش وارد کلانتری آبکوه مشهد شده بود. این مرد کهن سال که نمی توانست در برابر ریزش اشک هایش مقاومت کند ناگهان بغض فروخورده اش را رها کرد و در میان گریه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: از همان دوران کودکی به کارگری روی آوردم تا مانند دیگر اعضای خانواده به مخارج زندگی کمک کنم، تا کلاس دوم ابتدایی بیشتر درس نخواندم و به عنوان ته تغاری خانواده در یک نانوایی مشغول کار شدم.
پدرم اعتیاد داشت و من برای درآمدزایی به هر شغلی روی می آوردم، از پادویی و شاگردی گرفته تا فروشندگی و کارگری را پشت سر گذاشتم و همه درآمدم را به خانواده ام می دادم. خلاصه دوران نوجوانی سپری شد و من با دختری نجیب و مهربان ازدواج کردم. اما روزگارم به سختی می گذشت و درآمدم کفاف هزینه های زندگی را نمی داد به همین دلیل دچار ناراحتی های روحی و روانی شدم و به پرخاشگری و فحاشی پرداختم.
پیرمرد با دستمال جیبی اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: آن قدر بدبختی و بی پولی بر روح و روانم فشار می آورد که وقتی به خانه می رسیدم با هر بهانه اندکی فرزندانم را کتک می زدم. خوب به خاطر دارم همین پسرم (محمود) را که امروز در کلانتری امور اداری حضانت مرا انجام می دهد آن قدر کتک زدم که بیهوش شد. وقتی یکی از همسایگان برای وساطت آمد و مرا سرزنش کرد به او گفتم «بچه خودم است و اختیارش را دارم!» اما اکنون از روی همین پسرم شرم دارم و خجالت می کشم چرا که مدتی قبل وقتی حالم وخیم شد و به توصیه پزشکان در بیمارستان روان پزشکی ابن سینا بستری شدم، تنها کسی که سراغی از من می گرفت و امور درمانی مرا پیگیری می کرد همین پسرم محمود بود.
اکنون نیز هر وقت نام او را صدا می زنم کمتر از «جان» نمی شنوم، هیچ گاه روی حرف من سخنی نمی گوید و همه خواسته هایم را برآورده می کند اما من در حق او و دیگر فرزندانم خیلی ظلم کرده ام و آن ها را مدام کتک زدم چرا که تحمل بی پولی و روزهای سخت زندگی را نداشتم. حالا هم محمود در حال انجام امور اداری است تا مرا برای بهره مندی از امور بیمه ای، تحت سرپرستی خودش درآورد و ...
در این هنگام در اتاق مشاور کلانتری باز شد و محمود درحالی که برگه ای را مقابل پدرش می گذاشت به او گفت: «باباجان! این برگه را باید امضا کنید!»پدر که هنوز قطرات اشک از گونه هایش فرو می ریخت ناگهان دست فرزندش را گرفت و در حالی که با بغضی عجیب فریاد می زد «تو لایق بهترین ها هستی!» گفت: مرا ببخش که در حق تو ظلم کردم و سپس بوسه آرامی بر دستان پسرش زد. در این لحظه محمود نیز صورت پدرش را بوسید و گفت: قرار نبود این حرف ها را بر زبان نازنین ات جاری کنی!...هنوز حرف های محمود ادامه داشت که پیرمرد دست پسرش را در میان دو دستش جای داد و اشک ریزان گفت این دستانم بشکند که روی فرزندی چون تو بلند شد و ...
منبع: رکنا