به گزارش سایت خبری پرسون، محمدباقر رضایی، نویسنده گو برنامه های ادبیِ رادیو کارش را ۲۵ سال پیش با نویسندگی برنامه ی شناس «در انتهای شب» شروع کرد.
او می گوید: «غلامعلی امیرنوری این روزها اگر هم گهگاه به رادیو سر بزند، برای دیدنِ شاگردانش است که برنامه های خوبِ رادیو را تولید می کنند.
سنّ بالای او و وضعیت خطرناکِ هوایی و کرونایی، حتی این رفت و آمدهای گهگاهی را هم با مشکل مواجه کرده است. اما شاگردانش همیشه به یاد او هستند.»
رضایی متنی طنز و آهنگین را برای امیرنوری نوشته و به ۸۳ سالگی او تقدیم کرده است. نوشته ی او که اختصاصی در اختیار ایسنا قرار گرفته، به شرح زیر است:
«درستایشِ این صدای بی تکرار
آن گوینده ی خوش سخن،
آن راویِ متون کهن.
آن خواننده ی آثار باستانی،
آن عاشقِ کتابهای داستانی.
آن مردِ گاهی مغرور گاهی فروتن،
آن شاگردِ حافظ شناسیِ دکتر هومن.
آن دارنده ی صدای بلوری،
استاد غلامعلیِ نوری.
گوینده ای تراز بود،
و موقعیتش فراز بود.
از اوضاع گویندگی در ایران ناراضی بود،
و زانوزده در محضر کسانی چون: اِنجوی شیرازی،
مهدی سهیلی،
محیطِ طباطبایی،
پژمان بختیاری،
اخوان ثالث،
و نعمت اللهِ قاضی بود.
مولفِ کتابِ گویندگی و فنّ بیان بود،
و آوازه ی سخت گیری اش دهان به دهان بود.
مدرّسِ کارگاههای مختلفِ " بی زر و سیم " بود،
و نویسنده ی کتاب ناتمامِ" غلط نخوانیم" به سبکِ " غلط ننویسیم" بود.
معتقد به گویندگیِ آرام بود،
و با تندخوانیِ دیگران ناآرام بود.
صاحبِ صدایی غنی بود،
و در یاد دادنِ فنونِ سخن، سخی بود.
برنامه هاش یکه تاز بود،
و پرچمِ صداش در اهتزاز بود.
نوعِ خواندنش فرهنگ ساز بود،
و تاییدش برای همه جواز بود.
از بحث و جدل به دور بود،
و عاشقِ کتابهای قطور بود.
صبحِ شبِ یلدا به دنیا آمده بود،
و در کوچه های الیگودرز و خمین رشد کرده بود.
از همان کودکی او را " امیر" صدا می زدند،
و آنقدر با این نام خو گرفته بود،
که روزِ اولِ مدرسه، وقتی معلمش حاضر و غایب کرد و گفت: غلامعلیِ نوری؟
هیچ کس جواب نداد.
معلم به او گفت" مگه تو نیستی پسر؟
و او تازه یادش آمد که نامِ شناسنامه اش غلامعلی است!
بسیار شرمسار و غمزده شد،
اما بعدها در مدرسه، مجریِ برنامه ها و جشنها شد.
تقلیدِ صدای گوینده ها می کرد،
و از آنجا به رادیو زاهدان راه یافت.
بعد به تهران و رادیو نیروی هوایی آمد،
و آنجا هم دیری نپایید و به رادیو ایران رفت.
نقل است که، وقتی به رادیو ایران راه یافت،
تا ماه ها فقط اعلامِ برنامه می کرد.
مدتی که گذشت، اجازه ی خواندنِ خبرهای سه دقیقه ای را به او دادند،
و مدتی بعد، اجازه ی خبرهای مشروح را.
در آن مدت، مخالفِ سر سختِ خواندنِ خبر از روی دستگاهِ "اتو کیو" بود.
دلش می خواست خبر را از روی کاغذ بخوانَد.
ولی این، خارج از روال بود،
و سنّتِ او رو به زوال بود.
مدتی که گذشت، از خواندنِ خبر به آن صورت، عصبی شد،
و رفت و گوینده ی برنامه های ادبی شد.
در شعر خواندن، توانا و خوش بیان بود،
و آشنا با ادبیاتِ جهان بود.
چنان پیشرفت کرد که مدیرانِ آن روزگار، به شام دعوتش می کردند.
مزه ی شامی که " فرازمند " به او داد،
چنان زیرِ دندانش مانده بود که همیشه از آن یاد می کرد.
اغلبِ برنامه هایی که به او می دادند، شبانه بود،
برای آن که صداش آرامبخشِ هر خانه بود.
نامِ برنامه هایش اغلب مزیّن به شب بود،
و مضمونِ همه ی آنها ادب بود.
در خوانشِ این برنامه ها مهارت داشت،
و حتی می توان گفت سیادت داشت.
با دکلمه ای که همراهِ ربّنای شجریان کرد، جان گرفت،
و با برنامه ی "در انتهای شب" توان گرفت.
همان ابتدا از غلط خوانی هراسان بود،
و از وسوسه های هُنَری گریزان بود.
هیچ وقت کارِ فوری نکرد و صبر و حوصله داشت،
و بسیاری از متون کهن را صوتی کرد و علاقه داشت.
هیچ گاه اهلِ کارهای تیشه ای نبود،
و حرکتش به سمتِ کارهای ریشه ای بود.
عده ای معترض شدند که گاهی "منم" می زند،
و از سواد و این چیزها "دَم" می زند.
گفتم کجا چنین حرکتی از او سر زده است؟
گفتند در مصاحبه ای از او پرسیده اند بزرگترین ثروتِ تو چیست؟ گفته است تواناییم در صدا و آگاهیم به زبان فارسی!
گفتم این که واقعیتی مُسجّل است،
چرا برای شما نامسجّل است!؟
گفتند ولی خودِ انسان نباید ادّعا بکند،
گفتم مگر نمی دانید او با چه کسانی کار کرده است؟
با مهدی سهیلی و اِنجوی شیرازی،
و باسوادهای دیگری که هر کدامشان هزار تَن بودند.
شیوه ی آنها هم همینطور بود.
برای آن که روی مدّعیانِ بیسواد را کم کنند،
گاهی از این حرفها می زدند.
او هم لابد از آنها ارث برده است.
حتی زمانی هم که داور بود،
جوانها را به سختی قبول می کرد.
اما بخل و حسد در کارش نبود.
دوست داشت جوانها دُرُست بخوانند،
و اگر مطلبی را نمی دانند، نخوانند.
فوت و فنِ گویندگی اش را نهان نمی کرد،
و آنها را برای همه عیان می کرد.
کسی ندید با جوانها بد بکند،
و بخواهد آنها را بیخودی رد بکند.
در آن مدتی که درباره ی زبانِ فارسی آزمون می گرفت،
بجز عده ای مستعد، بقیه رفوزه شدند.
یکی از قبول شده ها، علیرضا دبّاغ بود.
گفتند چگونه از پسِ آزمونِ او برآمدی؟
گفت قالب تهی کردم و پدرم درآمد، ولی کمرِ ۲۰ گرفتن از او را شکستم!
قبول شده های دیگرِ آن آزمونها هم می گویند نوری بر عکسِ یک دندگی اش در تدریس،
از نظرِ سلوکِ اجتماعی، انعطاف پذیر بود.
از نظرِ سیاسی هم مردی ولرم بود،
و سرش به کارِ خودش گرم بود.
اما فراری از فضای مَجازی بود،
و به همان ارتباط های گذشته راضی بود.
دلش همیشه به دنبال عشق بازی بود،
و سبکِ دوست داشتنش هم، روالِ ماضی بود.
رفتارش هم لطیف و نرم بود،
و حرفهایش قابلِ فهم بود.
اما گهگاهی خطر می کرد و از این شعرها می سرود:
(به نام آن که هستی جمله از اوست،
شعور و قدرت و سرمستی از اوست.
توانایی که ما را آرزو داد،
توانِ فکر و حرف و گفت و گو داد.
به ما فرمود راهِ راست رفتن،
سخن های درست و ناب گفتن.
سزاوار است قدرش را بدانیم،
کلام دلپذیرش را بخوانیم.
بدانیم و بخوانیم آنچه شاید،
که جز این، رنج و زحمت می فزاید.
خداوندا به ما توفیقِ آن ده،
که جز راهت نپیماییم، کان بِه.
رهِ برنامه سازی را سپاریم،
زبان فارسی را پاس داریم.)
می گویند یک روز،
چند نفر از دوستانش تصمیم گرفتند به او نصیحت کنند شعر گفتن را کنار بگذارد،
اما نگفتند،
ترسیدند به او بَر بخورَد.
چون بیش از حد ناز بود،
و بسیار هم طنّاز بود.
یکی از صدابردارانِ برنامه هاش، شیخ محسنِ فراهانی، که جوان مانده ای اهلِ بحث و فحص است، روایت می کند که: با امیر نوری باید مدتی اُخت و دمخور باشی تا آن رویِ محضرش را درک کنی. آنجاست که خودِ واقعی اش را "رو" می کند و قیامتی به پا می شود.
حال و حولِ گفتاری اش وقتی از "زیبایی ها" دَم می زند، چنان سرِ حال می آوَرَدت که مثل خودش از خود بیخود می شوی.
رندیِ عافیت سوزی دارد و همه ی ما را هنگام ضبطِ برنامه، حسابی می نوازد و " می سازد".
دیگران هم او را اهل طنز و مطایبه می دانند.
صادقِ رحمانی نقل می کند که: روزی استاد نوری را در راهی دیدم.
با لحنی جدی به من گفت: صادق، همه چیز گران شده، روز به روز هم داره بدتر میشه!
گفتم چطور استاد؟ من که سرم به کار خودمه و از اطراف بی خبرم!
گفت: رادیو هم اعلام کرده که همه چیز گران خواهد شد!
گفتم: اگه رادیو گفته، درست گفته، چون از قدیم گفتن حرفِ راست رو باید از رادیو شنید.
استاد نگاه ملیحی به من کرد و گفت: امروز گوینده ی برنامه ی ادبیِ رادیو داشت شعرِ عمر خیام را می خواند. پیش بینی کرد که خاک و گِل و کوزه هم گران خواهد شد. حتی خطاب به گِلِ کوزه از قولِ خیام می گفت:
" آخرالامر، گِلِ کوزه، گِران خواهی شد!"
گفتم: استاد، این که شعرِ حافظه، نه عمر خیام نیشابوری!
گفت: اِ...آره راست میگی، مال حافظه. میگه: بشنو این نکته که خود را ز غم آزاد کنی-- خون خوری گر طلبِ روزیِ ننهاده کنی--آخرالامر گِلِ کوزه گَران خواهی شد-- حالیا فکرِ سبو کن که پُر از باده کنی....آره راست گفتی، درسته. مال حافظه. پس همه چیز زیرِ سرِ نویسنده بوده و ما هم از همه جا بی خبر!"
صادق رحمانی می گوید: من آخرش نفهمیدم که استاد نوری شوخی می کرد یا اینها را جدی می گفت.
با این همه، مهدی شیبانی زاده، سازنده ی مستندِ زندگی استاد، روی جدّیتِ او بیشتر تاکید می کند.
همیشه تعبیرِ "آداب بیقراری" را برایش به کار می بَرد و می گوید: در طی ساختِ آن مستند، جدّیت استاد در رعایتِ زبان فارسی برایم معنی شد، ولی نمی دانم چرا او خود را کمی "به روز" نمی کند تا جوانها هم مشتاقِ بهره گیری از دانشش باشند!
محمدِ حسینیِ باغسنگانی، تهیه کننده ی رادیو هم روایت می کند که استاد نوری وقتی پشتِ میکروفون قرار می گیرد تا شعر بخوانَد، چنان می خوانَد که انگار خودش آن شعر را سروده. حتی اگر آن شعر از حافظ یا سعدی باشد و همه ی مردم با آن آشنا باشند. عادتش هم این است که شعر را باید دو سه ساعت قبل از ضبط به او بدهی تا چند بار بخوانَد و علامت گذاری کند. بر عکسِ بهروز رضوی که متن را سرِ ضبط می گیرد و بی درنگ می خوانَد.
از یدالله گودرزیِ شاعر هم پرسیدند: طی سالهایی که مدیر برنامه های او بودی، درباره اش چه داری بگویی؟
گفت: استادِ ما دانشگاهی برای پرورشِ گوینده ها و نویسنده های رادیو است. حتی باید او را نماد رادیو بدانیم.
بجز این کسان، دیگرانی هم استاد را توصیفاتی عجیب و غریب کرده اند که البته، جایی برای نقل آنها نمانده.
از سخنان اوست که: همه ی ما رفتنی هستیم، ولی رادیو ماندنی است.
خدایش در بهترین حالها نگه دارد که همواره یاد می داد، حال می داد، و شادی می افزود.
آمین یا رب العالمین.
کاتب: محمدباقر رضایی نویسنده ی برنامه های ادبیِ رادیو.»