به گزارش سایت خبری پرسون، به مدت دو دهه است که روند مهاجرتها تغییر کرده و مهاجرتهایی که بوی سیاست و سرمایه می دادند، حالا به مهاجران عادی کوچه پس کوچه های تنگ شهرها و روستاها رسیده اند. مهاجرتهایی که بر اساس سلیقه سیاسی و بر مبنای تحصیلات بالاتر به سمت کشورهای توسعه یافته، انجام می شد، با تغییرجهشی، از بخش نخبگان به بخش فرودست و عادی جامعه هدایت شد.
شاید همه نمی روند، اما همه اغلب در فکر رفتنند. تغییری از میل به مهاجرت تا عملی کردنش؛ تلاش و جستجوی افراد، برای کسب اطلاعات سفر؛ حتی برای یکبار هم شده، به مهاجرت فکر کرده و برای آن مشورت می کنند و نقشه می کشند. مشورتهایی که افراد را برای رفتن از راه های غیر مجاز با بهانه های، در اختیار داشتن پول کم، مسیر کوتاه تر و حتی رسیدن در زمان کمتر برای رسیدن به سرزمین رویاها مجاب می کنند و سبب افتادن در مسیری خطرناک و گاهی، غیرقابل بازگشت میشود. مردمانی که رویاهایشان را در بقچه ای گذاشته و راهی دیاری ناآشنا می شوند؛ رویاهایی آویزان در پناهگاه ها و خیابانهای نا آشنا.
جمعیتی که از سرمایه، تحصیلات عالیه و تخصص، عموما بهره چندانی نداشته و از اینرو به راههای غیرقانونی برای رفتن، پناه می آورند. راه هایی همراه با ترس، بی اعتمادی، تجاوز، توهین و قاچاق که اگر خوش شانس هم نباشند مثل «ایران نژادی ها» (خانواده پنج نفره سردشتی، که در کانل مانش، غرق شدند) رویاها را به آب می دهند.
*رویاهای خوش زندگی در جای دیگر
داستان «نازنین»، هم یکی از چندین هزار داستان آشناست. از در به دری جوانان ایرانی که در رویای غرب، بدون تجربه و سرمایه کافی در راه مهاجرت غیرقانونی افتادند. داستان غم و غربت و عجله تمام نمی شود. عجله برای خارج شدن از وطن به هر طریقی که خود نازنین، این را بزرگترین بی فکری زندگی اش مینامد.
او ۳۵ ساله است و در گفتگو با «سایت خبری پرسون» اینطور ماجرایش را شروع کرد: چهارسال از گرفتن مدرک کارشناسی ارشدم در یکی از گروههای جامعه شناسی می گذشت و از اینکه هیچ برنامه ای نداشتم، خسته بودم و به ناچار و با مشورت یکی از دوستانم کلید رفتن را زدیم. همیشه دوست داشتم بروم؛ بروم و دنیا را ببینم. با پس اندازی جزیی و پول فروش طلاها؛ طلاهایی که از آن مادرم بود، تصمیم به رفتن گرفتم. بودن برایم معنا نداشت، نمی توانستم به هیچ چیز و هیچ کس فکر کنم. فقط رفتن بود که در من رژه میرفت، خوره ذهنم شده بود، امانی نداشتم و مثل بختک مرا محکم به خودش می کشید. قول رفتن را قطعی، به دوستم دادم، می خواستیم زودتر و کم خرج تر، به آلمان برسیم. آلمان برایم همه چیز شده بود. تا ترکیه مشکلی نداشتم و خوشحال بودم. بعد دو هفته ماندن در ترکیه، وقتی قصد خارج شدن از ترکیه را کردیم، مشکلاتم شروع شد.
به ظاهر کار تمام شده بود و همه چیز را تمام کرده بودیم. البته از نظر من، اینطور بود. قرارو مدارها، هزینه ها، هر چیزی که فکرش را بکنید. چند رفیق دوره دانشجویی ام، از همین راه رفته بودند، با همان شخص و قرار بود آب توی دلمان تکان نخورد. پولش را داده بودیم تا خیال ما هم راحت شود. اما در ترکیه، رقمی به ما گفت که برق از سرمان گذشت. خجالت میکشیدم ولی ناچار بودم، بنابراین به خانه زنگ زدم و مادرم مجبور شد مبلغی برایم بفرستد. بعد از سه روز، قاچاق بری که قرار بود ما را ببرد، جایش را به دیگری داد. بدجوری گیر کرده بودیم، تمام پولمان را گرفته بود، خیالمان راحت نبود که هیچ، روی برگشتن هم نداشتیم. اما هنوز هم، به ما می گفت که هزینه ها بالا رفته و «باید پول بیشتری بدهید.» و ما با پول کمی که داشتیم نمی دانستیم چه کنیم. پولمان کم بود و فکر اینکه با بی پولی کجا بخوابیم و کجا را سرپناه خودمان کنیم، من را به مرز جنون می رساند. خجالت می کشیدم اما حاضر بودم بمانم و به چشمهای مادرم نگاه نکنم. دوباره زنگ زدم، از سر ناچاری، ناچاری همیشه من را به سمت مادرم می کشاند. مادرم گفت «نازنین برگرد، از همانجا برگرد دخترم» و من تصمیمم را گرفتم، بالاخره به این نتیجه رسیدم که قصد بردن ما را ندارند و فقط می خواستند در ترکیه پولمان را بگیرند. اما با هر ترفند و قرضی بود خودم رابه ایران رساندم و به سوی مادرم که همچنان منتظرم ایستاده بود، برگشتم.
مهاجرت بدون درد نمی شود. هر کس در این راه به اندازه ای؛ درد می کشد. همانطور که نازنین در قسمتی ار صحبتهایش گفت که تمام پس اندازخودم را به باد هوا دادم. برای تصمیمی که برایش هیچ فکر و برنامه ای نداشتم، برای چند ماه دربه دری درکشوری غریب که وحشتناک بود.
صحبت های نازنین، آشناست. چه برای آنها که موفق می شوند از راههای غیرقانونی به مقصد برسند و چه آنهایی که ناکام می مانند، همه ازدرد و رنج غریبی و ترس، از خیانت و خطر می گویند. اما رفتن در راهی با این همه مشکلات، چرا؟
*واقعا آدم زیاد داریم؟
«بسیاری از بریتانیایی ها علاقمندند که در امریکا زندگی کنند و بسیاری از امریکاییها هم برای زندگی در کشور چین، سر و دست می شکنند. ولی آن چیزی که مهاجرت را در کشوری همانند ایران، متمایز می کند «سطح مهاجرت» است. چیزی که باید همه ما را نگران کند این است که همه نوع افرادی از ایرانیان در راه پیدا کردن فرصت و مفری هستند تا از ایران خارج شوند.» اینها صحبتهای «پیمان مولوی»، دبیر انجمن اقتصاددانان ایران است. فردی مشتاق به اقتصاد و تجربه های اقتصادی که در گفتگو با «سایت خبری پرسون»به افزایش مهاجرت مردم عادی از ایران اشاره می کند و می گوید، برخلاف تصور که علی رغم مهاجرت های بسیار در دهه های گذشته که هنوز هم در جریان است و با احتساب حدود ۸۵ میلیون نفر جمعیت، هنوز افراد بسیاری در کشور داریم. اما این نظر، اشتباه است.
عضو انجمن اقصاددانان، معتقد است، در کشور مبدا باید اقتصاد روبه رشد وجود داشته باشد کفه امیدی باشد برای افراد، تا توانمندیهایشان را درکشور خود، به کار گیرند.
«سخنی منتسب به بیل گیتس، بر سر زبانهاست که در پاسخ به این سوال، که از او پرسیدند چرا این همه مهاجر آسیایی، خصوصا هندی ها را به کار دعوت می کند، گفته است: اگر ما اینها را جذب نمی کردیم، مایکروسافتی هم در هند ایجاد می شد.»
مولوی از پتانسیل عظیمی از انسانهای توانمند سخن می گوید که می توانستند در کشور خود از لحاظ تخصص فنی و فکری موجب رشد تولید ناخالص داخلی باشند، اما تن به مهاجرت داده و می دهند.
این اقتصاددان کشورمان، معتقد است که ایران از بحث «مهاجرت توانمندها»، خارج شده و حالا افراد عادی هستند که قصد مهاجرت می کنند. به نظر او، اینها افرادی هستند که چشم انداز و برنامه ریزی روشنی برای آینده خود، در کشور نمی بینند.
«چینی هایی که درخارج از کشورشان تحصیل کرده اند دوباره به چین برمیگردند و دلیلش همان «فرصت رشد اقتصادی» است که در کشورشان مهیاست.»
این پژوهشگر اقتصادی، فرصت رشد اقتصادی در ایران، را صفر اعلام میکند و خاطرنشان می کند که طی سالهای گذشته، ایران ازنظر اقتصادی نه تنها بزرگ نشده و فرصتی ایجاد نکرده بلکه درجا هم زده است. دراین فضا، چه کاری می توان کرد، رقابت در اقتصادی که درآمد سرانه اش روز به روز پایین آمده و به صفر رسیده است.
«فرض می کنیم که مدیرعامل صنعت فولاد کشورمان، بیشترین حقوق را دریافت می کند، باز هم فرضا می گوییم که ۱۰۰ تا ۱۵۰ میلیون تومان حقوق می گیرد که می شود، چهارهزارو پانصد دلار. این رقم در اقتصاد غرب، فقط یک درآمدی متوسط است، همین.»
*بدون شایستگان
مولوی، فقدان یک برنامه ریزی روشن و جامع در اقتصاد و نداشتن چشم انداز را به خاطرنبود شایستگان در منصب های اداری می داند و ضمن ذکر این مطلب که «شایسته سالاری در ایران نهادینه نشده و الزاما شایستگان در سیستم اداری رشد نمی کنند» میگوید، بسیاری از افراد غیرقابل جایگزین هستند. آیا کاری باید انجام شود،در حالی که شایسته سالاری جزو الویت ها در انتخاب افراد نیست.
او راه حل بازگشت توانمندان به کشور را، در ایجاد چشم انداز رشد اقتصادی با ثبات در اقتصاد ایران می داند و حتی آن را به مدت محدود هم دارای فایده، می داند، بلکه باعث کم شدن مهاجرت ها و بازگشت عده ای به وطن شود.
اقتصاد ایران، مهاجرپذیر نیست و اغلب،کشورهایی که ایرانی ها علاقمند به مهاجرت به آنجا هستند مانند استرالیا، کانادا رتبه اعتباری بالایی است که نشان دهنده کمترین ریسک اقتصادی است و ایرانیان ندانسته به این کشورها می روند. این در حالی است که اقتصاد ایران در سالهای اخیر به رشد منفی رسیده است. در واقع همانطور که مولوی جمع بندی کرد« اقتصاد، چشم انداز و مهاجرت رابطه بسیار تنگاتنگی با هم دارند.»
اما این بار که تبلیغات مهاجرت به آن سر دنیا را دیدید، تحقیقات گسترده و شناسایی پتانسیل خودتان در کشور و سپس زندگی در خاک دیگر را در مدت طولانی و با مشورت با اهل فن بسنجید. این را باید به یاد داشته باشیم که همه افراد در مهاجرت کردن، موفق نبوده و چه بسا هزینه سنگین مالی و جانی و چه بسا روحی را فدای این انتخابمان کنیم.