بازی Resident Evil 4 و نکاتی مهم درباره آن

بازی Resident Evil 4 نکات جالبی در دل خود پنهان دارد که بد نیست از آنها مطلع شوید.
تصویر بازی Resident Evil 4  و نکاتی مهم درباره آن

به گزارش سایت خبری پرسون، پدیدۀ Safe Room در تباینات منحط بازی‌های ویدیویی به‌امر اسوه‌های سرگرمی و اضمحلال فکریتی استحقاق قرارگیری در محصول مفخور هنریِ مصروف ندارد. این دیگر چه‌طور پدیدۀ ناشایستی بوده که سر و سامان از مخاطرات مذموم کارگردان‌مئابانه‌ای درآورده که حواس‌پرتانه، اختیار دِماغش را به‌زنجیر می‌کشد و علی‌الحساب به‌جای گزینۀ «سیو» مستقیماً مستقیم، سر از یک اتاقک ساده‌لوحانۀ مفلوک‌المقاصد در می‌آورد و در آن، نه اخبار از اموات متحرکه هست و نه انظار از احیاء متمکنه. «لئون اس کندی»، سر از اتاقک سیف روم در می‌آورد در حینی که اموات متحرکه در بیرون با چشمان غِی‌بسته و اذهان بی‌کم و کیف، در سردیِ ناجوان‌مردانۀ هوا لباس برتن نمی‌کنند. صدای سگانِ تازی که چشم‌بند خوابی بر سر زده‌اند و هلاهل‌کنان، به‌دنبال استخوان می‌رقصند، بر سردی هوا می‌افزاید. لئون اس کندی، روی میزچه‌ای که در اتاق بی‌پنجرۀ سیف روم مقرور به قرار شده می‌نشیند و طبع شاعری‌اش مفرح می‌شود به ذات و حالا، شعری می‌سراید در وصف راوی‌گری:

در شعرهای شبان‌گاهی‌ام،
در قصاید کور، در مِه‌گرفتگی با تکسچرهای غیراِچ‌دی و کیفیت پایین رزولوشن،
به‌دنبال یافتن دلیل وحدتم، به‌دنبال یافتن دلیل وحدتم در یافتن دخترکی گم‌شده می‌گردم
تام‌ کروز مأموریت غیرممکن را بازی کرده و من، Resident Evil 4 را
اگر خواندن این متون نتوانی، خواندن آن متون توان که متون، خواندنی نیستند؛ احساس کردنی‌اند

و این‌گونه، لئون به مراتب جست و مراتب جو، به‌غایت صعب و به‌صعوبت دشوار، سراغ «اَشلی» را می‌گیرد که در آن سرما حتی دست‌کش هم بر تنِ دست نمی‌اندازد. پاهای سرد را روی خرده‌برگ‌های خزانی گذاشتن، ترسیدن از مردمان روستا و دنبال اشلی را از هر دیوانۀ پیر و پیرِ دیوانه گرفتن و تعجب کردن از آن‌که چگونه در روستای مذکور، در اوج گرمای ظهرِ کار و جنب‌و‌جوش، ساعت دوازدهِ ظهر همه در خوابند. لئون اس کندی با تکرار آن‌چه که از بابابزرگش به‌خاطرِ قلبی مستند کرد، راهی مخاطرات روستا شد و به‌یاد بابابزرگش که در جنگ جهانی دوم، خلبان قابلی بود، قدم می‌نهاد و قدم برمی‌نهاد و قدم می‌ایستاد.

لئون اس کندی، وارد خانه‌ای شد و از مردی که درحال بازی با هیزم‌های چوبی بود، با نشان دادن تصویری از اشلی، پرسید: «ببخشید جناب؛ آیا این دخترک را می‌شناسید؟» مرد گفت: «بیا بر سرامان خاطری که خطاب آوردی خطابت کنم که چون تبر بر سر خوری به‌زمین و چکامه‌های وجودت را در قالیچۀ ازل امحاء کنم ای بچه‌سِن ناموزون.» و سپس تبرش را برداشت که به لئون نزدیک شود. لئون سراپا وحشت شد. در روستای شرق اروپایی یا جنوب مکزیکی، حتی زبان مکالمه‌شان را هم نمی‌فهمید. پس آن‌همه تمرین در کلاس‌های آموزش زبان هیچ و پوچ بودند.لئون اِس کندی، از پیرسالِ متبور، وحشتی به‌وجودش رها داد که تا ابدالدهر در خاطر دمدمی‌مزاجش مندرِج شد؛ چراکه تاکنون ندیده بود پیشکسوتی در عمر چنان در خشمیت و اختشام و خشومت غرقه شود که حتی تاب آوردن دو ثوانی از دیالوگ را نتوان آورد. یادش آمد که در گذشته، بابابزرگش چای می‌نوشید و در محفل علمای اهل قلوب به صحبتِ شوخی و مزاحِ کلام، تایمِ روزمرگی را سر می‌کرد و حوصلۀ گفتمانش از بر و باغ می‌رسید. حال که در تحفۀ روزگار بالاتر آمده، یحتمل دیگر اعصاب گفت‌و‌گو برایش باقی نباشد. اما آن مرد هیزم‌باز، هنوز هم دِل از دل‌کندن دلِ لئون نکنده بود و دوان‌دوان خودش را به دیگر رفقایش رسانیده بود تا جملگی محفلی بسازند و به‌سوی این غریبۀ بی‌آداب محاوره‌ای که به روستا آمده، غزل خداحافظی را سرایت کنند.

اما لئون، استوار در قصیده، استوار در محبتِ پیدایش اَشلی و پس‌آوردن دخترکی گم‌شده در روستا، صعبِ خار مغیلان را به رانِ پا خریده و در خزان دویده، نظاره‌اش به منظری آشنا می‌افتد در اوج مضیقه: به خانه‌ای که شباهت لاملاحظه‌اش به مسکنِ کودکی‌، قطره‌های جسته‌جستۀ محزون نمکین را از حدقۀ خشکِ سرد چشمانش جاری می‌کنند. لئون نزدیک می‌شود به درختان سروی که از هرکدام‌شان شش‌تا در آن‌طرف خانۀ آجریِ دیوارمسلح، و شش تا در آن‌طرف خانه منفعل شده و طرز ملامت بادِ بی‌عطوفت، به آنان یادآوری می‌کند که روزگار شکستن و سقوط برگ‌های آن سروان بلنداندامِ هزاران ساله در کتاب احتمالات ریاضیاتِ حسابی ناممکن نیست و چشم بربستن از آن، جز تباهی نیست و چشم‌باز کردن بر آن، جز نمایش‌نامۀ شکسپیر نیست. لئون که درختان سرو و درختان آجری خانه را به‌چشم دیده، شوق شاعرانگی در وجودش دمیده و شعری در وصف آن سپیده می‌سراید.

لئون، تو شعری می‌سرایی به لسانِ مقدرِ مهمومِ مقدورِ محزون و از آوردن چهار کلمۀ کسره‌دارِ بی‌فتحۀ پشت سرِ هم خجل نمی‌شوی چراکه وقتی خانۀ سرواندامت را دیدی، گذشتی و فهمیدی که خانۀ سرواندامِ مغتنم‌الانعام جز بر تلخی ایامت نیفزاید و از آن گذشتی هم‌سان پهلوان بی‌خانمانی که ترک آشیانۀ بی‌لانه کرده. از ترس مردِ هیزم‌باز، در کوچه‌پس‌کوچه‌های آشیانۀ روستایی گذری کردی و نگاهی این‌ور و آن‌ور انداختی و آثار حماقت را نهیب زدی بر خود که ای لئون آن آمدنت به‌چنین دیوانه‌خانه‌ای بهر چه بود. لیکن کار سخت است و معیار دشوار و چون مأموریت نجات دخترِ رئیس جمهور، «اَشلی گراهام» بر شانه‌های چرمِ کُت گاوی‌ات سنگینی می‌کند، چاره را جز «الوعده وفا» ندیدی. در کوچه‌پس‌کوچه‌های روستای اروپای شرقی یا مکزیکی، قدم‌های مسکوت، صدای شکستن سربِ سنگین متصادر می‌کنند و برگ‌های خزانی ده‌هزاربرابر سنگین‌تر می‌شوند و صدای حرکت در سرما مشوش استای خانۀ منقطع‌الذاتِ برچیده که از کودکانگی‌ام می‌گویی؛ از خاطراتم و زمانی که روییدم
ای اسوۀ آمال سوخته در بی‌آسایشی‌ام
تو را من کجا دیدم و کجا شنیدم و کجا بوییدم

در سرمای مشوش پاییزِ بهاری، صدای نوشکفتۀ خفته در خماریِ زمستان، گرمی تابستانۀ هوا است بر حنجرۀ مفلوکی که با صوتِ ریزمایه‌ای زمزمه می‌کند: «کمک. آیا کسی صدای من را می‌شنود؟ من اَشلی گراهام هستم؛ دختر رئیس جمهور و براساس کدنویسی بازی، الان باید منتظر مردی به‌نام لئون اس کندی باشم. آیا بازی باگ خورده؟» سپس در پساپسین لحظۀ تبلور صوت و تشعشع موجِ طولی و عرضی و بسامد فرکانسش، لئون نگاهی به صفحۀ مانیتور می‌اندازد و صورتش را برمی‌گرداند و از تو می‌پرسد: «مثل این‌که بازی باگ خورده. قرار نبود که شرایط این‌طور رقم بخورند ولی به‌هرحال ما ادامه می‌دهیم.»

لئون رو به اَشلی می‌کند و می‌گوید: «مثل این‌که بازیکن خوابش برده. افسارِ داستانِ بی‌افسارش از دستانِ بی‌رخسارش افتاده‌اند و نمی‌داند که ما خودآگاه شده‌ایم و دیوارِ الکترونیکی چهارم را شکستیم و می‌‌دانیم که همۀ این‌ها یک بازی ویدیویی است. تو چی اَشلی؟ خیالم برم داشته که تو هم خیالت هم‌خیال من است.» اشلی در چشمانش قطرۀ اشکی به‌قیاس گل‌مژه‌های صبح‌گاهی می‌چرخد و می‌گوید: «لئون! ما دیوار چهارم را شکستیم! ما می‌فهمیم. اوایل امر، قصدم را نمی‌دانستم و فقط زمانی که بازیکن بازی را استاپ می‌کرد این احساس به‌من دست می‌داد ولی الان، الان دیگر همیشه این احساس را دارم. آن گفتارم غیرارادی بود اما در این ثوانی و در این ملاحظاتِ در این لحظۀ مخیره، خوش می‌دانم که ما به خودآگاهی دیجیتالی رسیدیم. آری. ما برای بازیکنِ واقعی که فقط مخیلات خیال‌انگیزِ اوهامی‌اش مقدر می‌کند که واقعی است، بازیگری می‌کنیم و طوری نما می‌دهیم که گویی ما ابلهانی هستیم در دلقِ عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی.»لئون لبخند ملیحش می‌افتد بر گوشۀ لبانش و از آن‌که حالا از خفتگی به بی‌خوابی مستوصل شده ابراز خوش‌بختی‌اش به آسمان می‌رسد. ناگهان مردِ هیزم‌باز به‌همراه دارودسته‌اش از دوردستانِ روستا حاضر می‌شوند و چون ابزارهای تیز و پال‌شان را به‌دست دارند و پیش از این قصدشان شکارِ لئون بود و شکست دادنش در امر بازی ویدیویی، لئون را سراسیمه می‌هراسانند و ضربان قلبش را تا حد حادِ استغاثه به بالایی می‌برند. مرد هیزم‌باز نزدیک لئون می‌شود و درحالی که تبر بر دستان، به‌دلیل شیوۀ برنامه‌نویسی‌اش، تنها حالت موجود در تکسچرهای صورتش، ابروهای خشمگین و دهان وحشی‌نما است، با همان صورت خشمگین به‌ناگَه دستانِ سردِ بی‌جانِ لئون را می‌گیرد و می‌گوید: «چه‌سان احوال داری ای بچه‌سن که من اشتیاق‌آور تلقیت به روی دیدارماهت شده‌ام و آغوش تن‌آسایت را در طلب سامان‌دهی عطوفتی‌ام..» سپس مرد هیزم‌باز، با همان چهرۀ وحشت‌آفرینی که نتیجۀ قهری برنامه‌نویسی تکسچرهای صورتش است، لئون را در آغوش می‌گیرد و دیگر هم‌قطاریانش هم با همان چهرۀ وحشت‌آفرینی که نتیجۀ قهری برنامه‌نویسی تکسچرهای صورت‌شان است، دست و جیغ و هورا می‌کنند و علی‌الظاهر اصرار دارند که برای امر مصالحه و استمرار در امر تداوم صداقت، باید صورت یکدیگر را ماچ کنند.

لئون خطاب به اشلی می‌گوید: «تو می‌فهمی این‌ها چه می‌گویند؟» اشلی در آن حین که بامشقت مقصوری سعی در بازیافتن هوای ریه‌اش دارد، دهان به‌گفتار قطعه‌قطعه‌ای باز می‌کند که: «می‌گوید دلم برایت یک‌ذره شده ای جوانِ خوش‌قواره و می‌خواستم تا در آغوشت بگیرم.» احتمالاً تبر به‌دلیل کدنویسی بازی هیچ‌گاه از دستان مردِ هیزم‌باز جدا نمی‌شود و نباید بر این اساس بر او خرده گرفت. مرد هیزم‌باز می‌گوید: «حال‌آسای وجودت باشد که خیال حاضر شدن در قلعۀ محقرالوجوهات حومه‌ای این‌سانان کنی و اگر این بچه‌سنِ دیگر در دستانت آسوده‌گیر خواهی، بایدت که در مباحثۀ منظور با سایه‌بان چیف‌مندِز سرآمد شوی.» اشلی برای لئون مترجم می‌شود: «می‌گوید که از خوش‌خیالی تو است که به روستای ما پا بگذاری و خیال بردن این دخترک را در ذهن داشته باشی. اگر می‌خواهی دخترک را ببری، باید ابتدا در یک گفت‌وگوی منطقی با «چیف مِندز» ملقب به سایه‌بان از روستا برنده شوی.» لئون دستان گاردگرفته‌اش را به‌سوی پایینی می‌آورد و در دلش می‌چرخاند ایدۀ مباحثه را و از اشلی می‌پرسد: «من چگونه با آدمی هم‌صحبت باشم که زبانش را ندانم؟» اشلی پاسخ می‌دهد: «نگران نباش. سعی کن فقط یک جواب منطقی برای هرچیزی سرهم کنی. از آن‌جا که همۀ این شخصیت‌ها الان در مرحلۀ خودآگاهی هستند، من احتمالم بر این قاعده متوقف شده که قصد بازیچه‌بازی و سربه‌سر گذاشتن‌شان باشد.» لئون می‌گوید: «خیلی خب ای هیزم‌باز. بگو که این چیف‌مِندِزتان بیاید.»

به‌محض گفتار این جمله، جمعیت همراه هیزم‌باز به سویی متمایل می‌شوند و شکافی ایجاد می‌شود در بین؛ از آن شکاف، مردی عجیب‌الهیکل به‌وصل جمع در می‌آید و چنان‌که همۀ حضار در وسط روستا به‌تماشا ایستاده‌اند، هیکل بزرگ و بلندش که بالغ بر سه متر باشد را پیشِ لئون می‌آورد و اندکی مانده تا جلودار نورِ خورشید شود. در دست راستش یک گُرز پهلوانانه است و در دست چپش یک برگۀ کاغذی که با گرزِ آغشته به جوهر، روی آن چیزی می‌نویسد: «نخستین همایش میان‌کاراکتری Resident Evil 4». پوستش پوست زیبای درخشانی است شبیه به پوست زیبای یک روباهِ سفید و دهانش پر از خار است و دندان‌هایش شبیه به دندان‌های دیوهای قصه‌ها. سایه‌بان اما وحشت‌آفرین نیست. لئون سریعاً خطاب به اشلی می‌گوید: «اشلی من مطمئن هستم که حرف‌های من را نمی‌فهمند و بر من غضب می‌کنند. بیا از این بازی فرار کنیم و برویم به جی‌تی‌ای سان آندریاس در قالب دو ماد به‌زندگی‌مان ادامه دهیم.» اشلی می‌گوید: «نمی‌شود لئون. قبل‌تر بازیکنان زیادی را دیده بودم که با شخصیت تو، می‌خواستند از دنیای رزیدنت اویل 4 بیرون شوند. نمی‌شود؛ همیشه به یک جسم نامرئی برمی‌خورند… مگر این‌که تو این مباحثه را پیروز شوی و در حین خودآگاهی دیجیتالی، این حرکت را امتحان کنیم. باید عجله کنی لئون چراکه…»

«چیف‌مندِز» که فرصت تمام شدن سخن اشلی را نمی‌دهد، با آن اورکُت طرح ویکتوریایی‌اش، خطاب به لئون می‌کند و دستش را به‌سوی چهرۀ سفید لئون می‌برد. باصدای رسایی که گویی توسط بلندگوهای سونی از چهارگوشۀ جهان پخش می‌شوند، می‌گوید: «خطابت را شنوا هستم ای بچه‌سِن که در این بازی خطاب‌ها جملگی بر خطاب من هیچ خطاب‌اند و خطاب من به هر خطاب استوارتر قادر است. نام‌آفرینم چیف‌مندِزِ سایه‌بان آوردند چون سایه‌بان اعلی بر همۀ سطوح خفی است و همه را او دیدن تواند در قلعه و همه را او شنیدن تواند در قلعه و امرت را منتظر است.» لئون، کمی ترسیده و در خفا از سایه‌بان هراسیده، می‌گوید: «ای چیف، ای صاحب اختران و باختران و کَران و ستارگانِ قَران، قربان این حقیر امری نخواهد جز لطف از عطوفت جلال‌انگیزِ بخشندگی‌تان تا استطاعت کنم بر بازگرداندن دخترکی به اهلش که در حین گردشِ بی‌حواس و ابلهانه به قلعه‌تان رسیده و ندانسته که به کدام مقام آمده.»

چیف مِندِز: «استطاعت نتوان آورد ای بچه‌سِن که این بچه‌سن که آوردی، کجاعقلی دارد در بیسار و شرم‌آفرینی‌اش مستوار و بخش‌آوردنی نابسیار که خطابت شنیدنی ناهموار آید بر گوش بسیار.»

لئون: «ای جناب مندز من از شما پرسیدن خواهم که چه طریقی میسر باشد بر سهل‌انگاری و رفاقت تا جدال؟»

چیف مِندِز: «بایدت که در امورات حتم‌انگیز ویدیوگیم مباحثه‌ای پیش‌آوردن توانی تا مشقت‌ حیات سهل‌انگیز شود و رسم مردان طبع‌انگیز سنخورِ سابقون بازآید به تجدد و آن‌گاه چون دیدم که در امر مباحثۀ منظرآور سرآمد باشی، سهل‌انگاری می‌آورم. حال بگو ببینم. آیا تصدیق می‌آوری که از منظر لِوِل دیزاین و وُرلد دیزاین در وجود صرف، مهم‌ترین امر برای یک کاراکتر ویدیوگیمی تصدیق به‌قوت و جبروت و جاه باس‌فایتی تعظیم‌آور گردد و او را چون ستارۀ دُری در آسمانِ بازی منظرآوری و جز بر قدرتش، قدرتی نیاوری؟ آیا کفایت نمی‌کند که در طی ۵۰ ساعت سابق که طفلی در مشاغلۀ تجربۀ این بازی بر پلی استیشن ۲ بود، همواره شکست‌آور شدی؟»

لئون: «چیف مندز عزیز ای قربان، سخن شما متین است لیکن از منظر ما، آن فهم راست و صواب و خیر و حق است در شیوۀ گیم‌پلی قربان و یافتن رمز و راز‌های جهانِ بازی و اهم از دیگران، گلیچ نزدن باشد که روزگار را سیاه می‌کند و تجربۀ بازی را هم‌چو زهر مار. امر اهم آن باشد و مهم‌تر از جملگی امرها که گیمر خوب سازد و خوبانِ گیمر. حتی اگر زمانه در آتش بیفتد و داد رود و روزگار به تیرگی سو کند، هم‌چنان حقیقت روشن است در قلب‌های روشن و ناحقیقت تیره است در قلب‌های تیره. چراکه آن در قلب است و در وجود و نه ملزم مادی باشد که با سوختن هوا شود و نه ملزم جسمی باشد که با گذر زمان فاسد گردد.»

چیف مِندِز: «خطاب‌آورت خوش است ای بچه‌سِن؛ لامنتها، خواستم این پرسش‌گر آورم که چون انسانِ بی‌عصیان، به‌فرمان قلبِ بی‌جبران، سوی احسنِ لِوِل‌ها و اکمل امتیازها درآید، کجا التفات آورد که کدام صواب‌آور است و کدام لاغیر؟ بر درب مساکن بسیار کاراکتر شیطانی حیله‌گر مسکون است. آیا ولاغیر از این حکمت آید که حق و صواب جملگی نزد باس‌فایت به‌سان زحل و زهره دوره‌گرد وجود قدرتمندش باشند و چون کاراکتر ویدیوگیمی به کسی چون چیف مندز رسد، باید هلهله زند و جامه درد؟ آیا غیر این است که لئون اس کندی، با چیف مندز اعظم باب رفاقت باز کند و چون دست‌یاری گران‌قدر خادم او باشد تا ابد؟»

لئون: «ای چیف گران‌مایه سخن‌تان همی بر ذات متین و استوار؛ لیکن این حقیر چه‌گونه تابع و رافق و عزیز و رفیق گرمابۀ و گلستان یک باس‌فایت شود درحالی که در تکه‌تکه کُدهای وجودش، دستور شینجی میکامی است که جز کاراکترها و شخصیت‌های خوب و خوش کسی را تابع نباشم؟ ممکن است که چنین لحظه‌ای یاور شویم، اما به‌لحظه‌ای که بازیکنِ این بازی، کلید Start را بفشارد، بنده بر طبع و فطرت قدیم خود باز می‌گردم و مجبور به جدال می‌شویم. یاد دارم از پدربزرگ کریمم که حین باربستن از دنیای فانی، گفتند: «بر حذر باش ای لئون‌کوچولو که باس‌فایت شیطانی اگر خواهد رسانای ضرر شود، بر هر دلق و جامه‌ای در می‌آید و بایدت که اوج احتیاط از شیاطین دلقی و جامه‌ای بیاید.» بنابراین، جبرانگیز است که بگویم باس‌فایت شیطانی در هر دلق و جامه‌ای باس‌فایت شیطانی است و اهم امور کماکان یافتن حق و راستی مانده ای چیف. اگر صدبار هم با استفادۀ از مادِ CJ، خود را شبیه به آن پاک‌زاد کنید و یا حتی اگر به بروسلی تغییر چهره دهید، برای لئون اس کندی هنوز هم ذات یکی است و باس‌فایت یکی است.»

چیف مندر: «اما چیف ملزم مرافقه بوده؛ عیب است که جملگی کاراکترهای دروغینِ اصلی مرافق و حبیب آوردند و باس‌فایت وحید و تنها باشد. تو را چه‌طور است که یَد مرافقه و احتباب و یاوری به یَد چیف بلند نکردی؟ خواهم تا یَد مرافقه نصیب دیگری برکنیم.»

لئون: «توانا نیستم به رفاقت با باس‌فایت ای چیفِ گران‌مایه قربان؛ این حکایت را همی گفتم و همی می‌گویم.»

چیف مندز: «حال که بر خطابت چیف اقرار نکردی، خطابت بر گوش‌نوازی رعیتم خدشه‌آور شده و اسباب تعصبم آورده. حال پرسش‌گرم این باشد که بر مسئله تغییرات اقلیمی سیستم و گرمایش پردازنده چه‌منظر داری؟ خواهیم منظر انداختنی که آیا این بچه‌سِن از خطاب‌آوری باز می‌ماند یا غیر.»

لئون: «قربانِ سایه‌بان، از منظر حقیر، آب‌وهوای اقلیمی و دماها تغییر می‌کنند و روزی سیستم می‌کشد و روزی سیستم نمی‌کشد و ممکن است پردازندۀ گرافیکی داغ کند در روزی، و روزی دیگر پردازنده سردِ سرد باشد. چنان‌چه امر تغییر آب‌و‌هوای بازی چنین باشد، نشایست که بر آن تکیه انداخت و طمع امید بست چراکه اگر امروز سیستم داغ می‌کند، ممکن است فردا سرد کند. لیک خوش می‌دانم اگر بتوانیم با وضع برخی فنون، مثل عدم استفاده از آلاینده‌های رادیواکتیوی و بازوکا در محیط بازی، از گرمایش هرچه بیش‌تر سیستم پردازندۀ پلی استیشن ۲ جلوگیری کنیم.»

چیف مندز: «این خطابت خوش آمد لیک من را بر تو یک ایراد است و آن‌هم آن‌که نشایست که لاجرم از خوف آتش‌گیری پردازنده از فنون و مهارات خوش مستفید نشویم. ای بچه‌سِن من را بر تو یک مسئلت اهم آمده. در منظرآمد تو عشق چه‌گونه باشد؟ برخی خطاب‌آورده‌اند که جهانِ بازی را عشق اهم و برترین امورات باشد؛ منتها بر منظرالخیر سایه‌بان اهم مهمیات خطاب‌آوردن بر مخطوبان محقورست. خطابت چه آورد ای بچه‌سِن؟»

لئون: «من می‌گویم که عشق در دنیای بازی‌ها همۀ امور نباشد و در توانش آن کلید همه‌چیز بودن نیاید. ولیکن در عین حال، عشق و محبت امر لاجرم حکایت زندگی هر انسانی است که قلبش خط و خراش پَستی نداشته باشد. محبت وسیله باشد نه هدف.»

در این حین، گویی لرزه‌ای مهیب می‌آید بر زمین و لرزش از هرجا فراهم می‌شود و همگی در حیرت از پدیدۀ موقوعه به‌سر می‌برند. تکه‌های سنگی غول‌آسا از کوهستان‌های اطراف سرازیر می‌شوند. اشلی خطاب به لئون می‌گوید: «لئون! عجله کن. انگار که بازیکن دارد از خواب بیدار می‌شود. اگر او از خواب بیدار شود، خودآگاهی را از دست می‌دهیم.» لئون سریعاً رویش را به سایه‌بان باز می‌گرداند و می‌گوید:

لئون: «ای چیف‌ مندز، قربان مسئلت بعدی را هرچه زودتر بفرمایید که وقت دریغ است.»

چیف مندز: «بچه‌سِن خطابم پرسش‌آور است که منظر واقعی خطاب‌آورت در باب بازی ویدیویی چه باشد؟ آیا بازی ویدیویی را منتهی رفتن و آمدنی و مردن و زنده شدنی دیدن می‌آوری؟»

لئون: «قربان! حقیقتاً وقتی برای من موقوف نیست که به مسئلت‌های شما پاسخ بدهم. خواهش‌مندم که سریع‌تر رخصتی دهید تا دخترک را بازگردانم.»

چیف مندز: «استطاعت نمی‌آورم. خطاب‌آورت خوش است و خواسته می‌آورم که مسئلت جواب کنی.»

لئون: «قربان من می‌دانم که زندگی ما در این یک بازی تمام نمی‌شود و زندگی را فقط در این‌جا نمی‌بینم. مطمئناً بازی‌های بزرگ دیگری وجود دارند که اگر دیده نمی‌شوند، دلیل بر نبودشان نیست. حال اگر در این مرحله، شما در سرمستی از قوت باس‌فایتی‌تان به‌سر می‌برید و خواست ندارید که این حقیر اشلی را ببرد، لازم است بگویم که حق و صواب برای کاراکتر راستین دائمی است و قوت گذرا و بتان همه گذرا. قدرت فعلی شما در این لِوِل بر من از خیر نیست، از خطای شماست. آن‌گاه که قدرت تمام شود، و بازیکن کلید استارت را فشار دهد، من چنان کدِ تقلب‌هایی می‌زنم که در عمرتان ندیده باشید و دیگر حتی یک «اِچ پی» هم دمیج نمی‌خورم و رمز تیر و جان بی‌نهایت می‌زنم. مگر ندیده‌اید آن باس‌فایت‌های قبلی‌تان را که علی‌رغم همه‌طول و همه‌عرض و بلندایشان و همۀ جاه و مقام و بزرگی و قدرت در بازی، آخر سر از شخصیت اصلی شکست خوردند و پوست و گوشت‌شان زیر خاکستر دیجیتالی خوراک کِرم‌های دیجیتال شد. آیا این یک مسئلت من باب عبرت‌آموزی سهل‌انگار نیست؟»

سایه‌بان مجال سخن‌یافتن نیافت. مجلس را آرام ترک کرد و قدم‌هایش حین آن‌که زمین اطراف را به‌لرزه می‌آوردند، رخت از مجالسه بربستند. هیزم‌باز و رفقایش همه در رعب و حیرت، ناچار از واقعۀ پیش آمده، اَشلی را به‌دستان لئون سپردند و برخی در نگاه حیرت‌انگیز به‌تماشای لئون باقی ماندند و برخی به‌دنبال سایه‌بان راه افتادند. اشلی خطاب به لئون گفت: «خیلی خب! در مباحثه پیروز شدی. وقتش آمده که برویم لئون. فقط 4 کیلومتر با دیوار نامرئی فاصله داریم ولی چون شینجی میکامی حوصله نداشت، ما هم مجبور هستیم تا همۀ مسیر را قدم بزنیم.» لئون و اَشلی، خود در عجب از آن‌چه رخ داد، قدم‌هایشان را به‌سوی نهایت روستا متمرکز می‌کنند و با سرعتی نه زیاد و نه کم، راهی خروج از جهانِ عجیب و غریب Resident Evil 4 می‌شوند.

در خِلال مسیر، سکوت و صموت لئون توجه اَشلی را جلب می‌کند. اشلی قصدِ کلام دارد و می‌گوید: «لئون. ممنونم که دوباه آمدی تا نجاتم بدهی. یادت می‌آید چندبار قبلاً امتحان کرده بودیم؟ اما احساس خوبی می‌گوید که این‌دفعه واقعاً می‌توانیم.» لئون که بامخاطره و ملاحظه مشغول آنالیز کردن گوشه و کنار روستا است که مبادا دوباره امر غیرمترقبه رخ دهد، رویش را برمی‌گرداند سوی اشلی و می‌گوید: «نمی‌دانم اَشلی. احساس خوبی ندارم. مدام فکر می‌کنم که قرار است اتفاق بدی بیفتد. نمی‌توانم دستانم را پایین بیاورم. البته شاید این‌هم به‌خاطر نوع کدنویسیِ من باشد. نمی‌دانم.» اشلی که حالا کمی برای لئون و شیوۀ کدنویسی‌اش ناراحت است، با لحنی آرام‌تر می‌گوید: «18سال است که ما در این روستا گیر افتاده‌ایم. تازه می‌خواهند نسخۀ Remake ما را هم بسازند. فکرش را بکن. در زندگی‌ام هیچ‌وقت دوستی مثل تو نداشتم لئون؛ هیچوقت. تمام دوستانِ باکلاسم که با هم این‌ور و آن‌ور می‌رفتیم حالا نیستند و تمام این‌سال‌ها فقط تو را داشتم. آن‌ها حتی جرئت نداشتند با من به روستا بیایند. تو چی لئون؟ تو دوستانی داری؟ آیا کسی هست که دلتنگش شده باشی؟»

لئون در حالی که سعی می‌کند جواب مناسبی پیدا کند، اَشلی یک‌بار دیگر می‌گوید: «می‌دانی لئون؛ قبلاً از تنهایی می‌ترسیدم. فکر می‌کردم که تنهایی بدترین سرنوشت ممکن است. حتی داشتم به صد سال تنهایی فکر می‌کردم اما راستش حالا می‌گویم که تنهایی گاهی باعث می‌شود چیزهایی را ببینی که هیچ‌وقت ندیده بودی.» لئون هیچ نگفت. اشلی ادامه داد: «یادم می‌آید که قبلاً رفقایی داشتی که گاهی هم‌صحبت تو می‌شدند. دوستان خوبی داشتی ولی دیگر نمی‌بینم‌شان. آیا رفته‌اند؟» لئون نفس عمیقش را آهسته و بی‌صدا می‌کشد تا اشلی متوجه نشود؛ می‌گوید: «بله اَشلی. همه‌شان رفته‌اند و دیگر کسی نمانده. دیگر غم‌گساری باقی نمانده. دیگر آشنایی ندارم. اما مجبورم می‌دانی. این‌جا جایی است که اولین‌بار یاد گرفتم چه‌گونه مرد باشم.» اَشلی با لحنی کوتاه‌تر می‌گوید: «می‌دانم لئون. لطفاً من را ببخش اگر حرفی به‌میان آوردم که خوشایند نبود. آدم‌ها همه یک‌روزی این‌طور می‌شوند. تو مرد خیلی خوبی هستی؛ مطمئنم که از پس روزگارِ غروب‌انگیزمان بر می‌آیی.»

در همین حین است که لئون، متوجه تغییراتی در حال و احوالش می‌شود. احساس می‌کند که هوا دوباره سرد می‌شود و هوا بر قفسۀ سینه‌اش سنگینی می‌کند و نوستالژی از خاطرات گذشته گلویش را فشار می‌دهد و نام‌هایی به‌زبان می‌آورد که نمی‌دانست وجود دارند یا نه. احساس می‌کند که زبان نوشتار مدام ساده‌تر می‌شود و دیگر کنترلش در دستان خودش نیست. سپس مرد هیزم‌باز و همۀ اهالی روستا، دوباره به‌طرزی ناگهانی تبران بر دستان، از ناکجاآباد به‌سوی لئون حمله می‌کند و اَشلی شروع می‌کند فریاد زدن: «لیان! لیان!» و لئون دیگر اختیار ندارد. لئون می‌خواهد که دستانش را حرکت دهد اما نمی‌تواند. می‌خواهد تا سریعاً به‌سوی اشلی بدود اما پاهایش به‌مقصد دیگری حرکت می‌کنند. می‌خواهد قطره‌ای اشک بریزد شبیه به بارانِ آسمانِ دلگیر غروب اما چنین انیمیشنی در پلی استیشن ۲ اجرا نمی‌شود. لئون رمز تقلب نمی‌زند و وارد باس‌فایت سایه‌بان نمی‌شود.

لئون فرار می‌کند و چون بازیکنِ Resident Evil 4، احتمالاً پسربچه‌ای باشد 10 ساله، از تمام شخصیت‌ها می‌ترسد و سریع راهش را کج می‌کند به‌سوی خانه‌ای زیبا در دوردست روستا. درب را باز می‌کند و دوان‌دوان خودش را می‌رساند به آن گوشه‌ها. روبه‌روی یک اتاق می‌ایستد و همۀ دکمه‌های دوال‌شاک 2 را امتحان می‌کند تا بالاخره یکی جواب می‌دهد و دربِ Safe Room باز می‌شود. لئون، از واهمۀ دل‌انگیزش به سِیف روم می‌رود و در آن‌جا، یک‌باره صدای فریاد و های و هویِ اهالی روستا منقطع می‌شود و از آن‌جا که صدای فریاد «لیان!» نمی‌آید، احتمال می‌دهد که اَشلی را هم باز دزدیده‌اند. حالا باوجود آن‌که اسپیکری در اتاق نیست، نوای موهومی صادر می‌شود از مکان مجهولی که سعی دارد ضربانِ قلب لئون را کاهش دهد. لئون فکر می‌کند به این‌که احتمالاً در ذهن اشلی هم همین واهمۀ پرمشغله می‌گذرد و در حال حسرت خوردن است؛ متأسف از این‌که بازهم نتوانستند تا از دیوار چهارم خارج شوند.

لئون تنها می‌شود با خودش. اتاقکی ملقب به «سِیف روم»، او را از همۀ دنیا جدا می‌کند. جداترین جدایی در غروب روزی که ندانست کدام بخشش واقعی بود و کدام بخشش خواب و خیال. درحالی که به‌نظر می‌رسید طفلی که مشغول کنترل لئون است، نابلد است و ناخودآگاه در حوالی اتاق پرسه می‌زند، ذهن لئون درجایش ساکن قرار گرفت و هرچقدر که تلاش کرد، نتوانست حرکت کند. قلب لئون، محکوم بود به سکون؛ به ایستادن و نظاره کردن و به فکر کردن دربارۀ آن‌که واقعاً راجع به زندگی چه فکر می‌کند. این‌که حالا به‌این‌شکل در اوج شلوغی اطراف، تنها شود و در انزوا سپری کند. تنهایی در اوج شلوغی، نفهمیدن زبان دیگری در اوج تلاقی و همهمه، گَم کردن خاطرات مفقود در گذر ایام، درک Professional Mode، مشوش شدن، خداحافظی رفقا، بازسازی بازی‌های قدیمی، گُم شدن جزئیات بازی‌های قدیمی در هلهلۀ بازسازیِ جدید، تقدیر مقدر زندگانی، انزوا در شلوغی، باقی ماندن در جهانِ پر از پاسخ‌های بی‌پرسش.

منبع:gamefa

463252