به گزارش سایت خبری پرسون،دکتر حسن پاسیار نویسنده و پژوهشگر در یادداشتی نوشت:
وارد ایستگاه شدم. از پله ها بالا رفتم. بلندگوی ایستگاه اعلام کرد تا پنج دقیقۀ دیگر ترن " خط شمالی " (Northern Line) به مقصد مرکز لندن به ایستگاه خواهد رسید. روزنامه را باز کردم و تا آمدم" مصاحبۀ ۶۰ ثانیه " را بخوانم. موبایلم زنگ زد. خانمی که پشت خط بود برای اولین بار گفت: در صورت امکان هرچه زودتر باید شما را در دبستان فرزندتان ملاقات کنم.
انگلیسی ها بجز در مواقع اضطراری، معمولا" از کلمۀ " باید " (Have to ) به ندرت در مکالمه های خود استفاده می کنند.
با تعجب پرسیدم: برای پسرم اتفاقی افتاده است؟
گفت: نگران نباشید، او سالم است و برایش اتفاقی نیفتاده است.
گفتم: پس اگر ممکن است شما را فردا ساعت ۹ صبح می بینم .
محترمانه و در عین حال با صدای که از آن ارتعاش نگرانی به گوش می رسید گفت: بهتر است همین امروز شما را ببینم!
وقتی از پله های ایستگاه دوباره به پایین برمی گشتم، صدای سوت ترن که از آنجا دور می شد، به گوش می رسید. کمتر از یک ساعت طول می کشید به مدرسه برسم. نگران شده بودم. چه دلیلی داشت با تاکید از من خواسته بودند به مدرسه بروم؟ تقریبا" دو ساعت پیش، " میثاق " را به مدرسه برده بودم. اگر اتفاقی برای او رخ نداده است پس چرا گفته اند حتما" باید به مدرسه برگردم؟ چرا آن خانم تاکید می کرد همین امروز و هرچه زودتر باید به مدرسه بروم؟ هر چقدر به مدرسه نزدیک تر می شدم بتدریج افکار نگران کننده و پرسش های بی پاسخ بیشتری، در ذهنم پیدا و بدون پاسخ مشخصی ، محو می شدند.
وارد دفتر دبستان که شدم ، نگاه " امیلی "؛ منشی مدرسه با نگاه های همیشگی اش متفاوت بود. " امیلی " خانمی میان سال با موهای بلوند و چشم های سبز نافذی بود که همواره با چهره ای خندان و مهربان به استقبال مراجعین می شتافت و تلاش می کرد رضایت والدین دانش آموزان را جلب کند. ولی آن روز، فروغ همیشگی آن چهره خندان، در پشت ابری از نگرانی، پنهان شده بود. رفتار او نشان می داد از علت احضار غیر منتظره ام ، کم و بیش آگاه است ولی بر اساس قوانین مدرسه، اجازه نداشت مطلبی را بیان کند. " امیلی " مستقیما" من را به اتاق رئیس مدرسه ( Head Teacher ) خانم " الیزابت " راهنمایی کرد. در کنار رئیس مدرسه، معاون وی خانم " آنابل " نیز منتظرم بودند. پس از سلام و پاسخ سرد و بی روحی که دریافت کردم، چند لحظه ای سکوتِ نگران کننده و سنگینی تمام فضای اتاق بزرگ خانم " الیزابت " را پُر کرد. سپس خانم رئیس روبه من کرد و گفت :
- متاسفانه خبر خوبی برای شما ندارم.
سپس با لحنی که بوی هشدار به خود گرفته بود، ادامه داد:
- " امروز صبح خانم " ویلیامز " معلم فرزند شما متوجه می شود " میثاق " یک زنجیر دسته دار را که شبیه سلاح های " نانچیکو " ژاپنی است با خود به دبستان آورده است و نحوۀ استفاده از آن را به بقیۀ بچه ها آموزش می دهد. استفاده از این وسیله که برای زد و خورد بکار می رود؛ موضوع بسیار جدی و خطرناک برای پسر شما و بقیۀ دانش آموزان است ".
حقیقتا" یک لحظه ، ترس همۀ وجودم را فرا گرفت. برای من که مدعی خشونت زدایی از محیط جامعه و خانواده بودم، شنیدن چنین سخنانی مثل شکنجۀ " غرق مصنوعی " امریکایی ها در زندان " گوانتانامو " بود. حالت خفگی به من دست داده بود. از ابتدا من و همسرم از خریدن حتی اسباب بازی های که بوی خشونت می داد برای فرزندانمان " میعاد " و " میثاق " پرهیز می کردیم. حالا شنیدن توضیح خانم " الیزابت " برایم غیر قابل پذیرش بود و تمام کوشش های ضد خشونت خود و همسرم را برباد رفته می دیدم. پسر بچۀ صبور و مهربان من به آموزش خشونت به هم کلاسی هایش متهم شده بود. این اتهام سنگینی برای یک دانش آموز کلاس دوم دبستان بود. تصورش هم برایم غیرممکن بود. دائم با خودم کلنجار می رفتم. کلید واژه های " زنجیر" ، " نانچیکو " و " آموزش خشونت "؛ ذهنم را رها نمی کردند. ذهنم قفل شده بود. این کلمات در قوانین نظام آموزشی بریتانیا، بار سنگینی دارند و عواقب سختی در انتظار کودک، پدر و مادرش خواهد بود. یکی از حداقل عواقب آن این است کودک را از والدینش جدا می کنند و برای تربیتِ بهتر در اختیار یک خانواده انگلیسی قرارمی دهند.
تمام بدنم خیس عرق شده بود. اندکی روی صندلی جابجا شدم. سرفه ی نا خواسته ای کردم و سپس با صدایی گرفته و لرزان گفتم :
- " من واقعا" از این اتفاق متاسفم. اگر امکان داشته باشد مایلم پسرم را ببینم و با او صحبت کنم و سپس اگر توجیه قانع کننده ای وجود داشته باشد به شما اطلاع دهم. در ضمن، اگر در این زمینه هر اقدام ضروری هم که لازم باشد انجام خواهم داد".
در واقع ، با گفتن این مطالب تلاش می کردم عصبانیت رییس مدرسه را کاهش دهم و شاید بتوانم از عواقب مجازاتی که در انتظارش بودم اندکی کم کنم.
خانم " الیزابت " مکثی کرد و به خانم " آنابل " نیم نگاهی انداخت و با اکراه گفت:
- " بسیار خوب. شما منتظر بمانید الان از خانم " آنابل " معاون مدرسه خواهش می کنم " میثاق " را برای دیدار با شما به اینجا بیاورد".
خانم " آنابل " که در طول جلسۀ بازپرسی به سرعت در حال یادداشت برداری از گفت و گوهای ما بود، آخرین کلمه ها را با شتاب به کیفرخواست " میثاق" اضافه کرد و با بستن دفتر یادداشتش ، آماده شد اتاق رئیس را ترک کند. در این هنگام خانم " الیزابت " کشوی میزچوبیش را باز کرد و به آرامی کیسه ای پلاستیکی را از آن بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت. سپس گره های آن کیسۀ آبی رنگ را به دقت باز کرد و از درون آن زنجیر کوچکی را با دسته ای چوبی، بیرون آورد و به من و خانم " آنابل " نشان داد. .این زنجیر بسیار آشنا بود. " میثاق " سال گذشته آن را ازایران آورده بود. پسرم با دیدن عزاداران ِ زنجیر زن در خیابان های تهران، از دایی اش،" مجتبی " خواسته بود یک زنجیر کوچک نیز برای او تهیه کند.
- خانم " الیزابت " و خانم " آنابل " از خنده های من، هاج و واج شده بودند. چهره شان برافروخته شده بود و با تعجب به یکدیگر و به من نگاه می کردند. هر چقدر تلاش می کردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم و جلو خنده ام را بگیرم...
وقتی دوباره به ایستگاه مترو برگشتم، ترن آماده حرکت بود. من آخرین نفری بودم وارد ترن شدم. در داخل ترن، مرد بلند قد سیاه چرده ای از اهالی " جامائیکا " در روبرویم در داخل ترن نشسته بود و سازی بومی در دست داشت و همزمان با نواختن آن، ترانه ای را نیز با زبان و سبک بومیان " جامائیکایی "، زیر لب زمزمه می کرد. سرنشینان واگن ما بدون آنکه از مفهوم آن ترانه، درک دقیقی داشته باشند با کنجکاوی، گوش ها وچشم های خود را به آن دوخته بودند. درحالی که به این موسیقی و ترانۀ " حوزه کارائیب " گوش می کردم، روزنامۀ مترو را از کوله پشتیم بیرون آوردم و بلافاصله مصاحبۀ ۶۰ ثانیه آن شماره را که با پروفسور " طارق مدود " انجام شده بود به دقت خواندم. مصاحبۀ او در زمینۀ مشکلات فضای " چند فرهنگی " (Multiculturalism ) و " شٌک فرهنگی " ( Culture Shock ) در جامعۀ بریتانیا بود. این استاد دانشگاه " بریستول " ( University of Bristol) معتقد است راه حل این مشکلات آن است مردم تلاش کنند نسبت به سایر فرهنگ ها به شناخت و درک درستی دست یابند.