تاملی و نقدی بر گفتار استاد ملکیان درباره جبرباوری

استاد ملکیان، اخیرا در دو نوبت در باب جبر و اختیار با مخاطبان گفتگو کرده است.

تصویر تاملی و نقدی بر گفتار استاد ملکیان درباره جبرباوری

به گزارش سایت خبری پرسون، گرچه به صراحت، "جبر و اختیار" را از جمله موضوعات "خردگریز" معرفی می‌نمایند، اما در مجموع، موضع ایشان به جبرگرایی نزدیک‌تر است. (سخنان ملکیان را می توانید از این‌جا بشنوید: نوبت اول (https://t.me/MalekianMedia/1182)/ نوبت دوم (https://t.me/sokhanranihaa/36627)). در مقابل جبرانگاری، پرسش‌ها و نقدهای متعددی می‌توان ارائه کرد. اما از آن‌جا که طرح هر کدام، ممکن است طولانی شود، صرفا به چهار نکته بسنده می‌کنم.

نکته‌ی اول:

جناب ملکیان با صورت‌بندی چهار گانه‌ی ایده‌ی انسان مختار، می‌پرسند، انسانِ مختار، مختار بودن‌اش به چیست؟ و آن‌گاه به منظور پاسخ به این پرسش، مختار بودن انسان را ناظر به چهار مولفه مطرح می‌کند. در این صورت‌بندی، انسانی مختار است اگر، ۱. "عمل"، ۲. "اراده"، ۳. "میل" و ۴. "میل به میل‌اش" از سر اختیار باشد.

از آن جا که "اراده‌" یکی از ارکان چهارگانه‌ی اختیار است، بنابر این می‌توان نتیجه گرفت که با چهار رکن اختیار، می‌توان نتیجه گرفت که "اراده" چیزی غیر از میل، عمل و میل به میل است بنابر این، "اراده"، نه عمل، نه میل و نه میل به میل است. در این صورت "اراده" چیست؟ ملکیان، اراده را تصمیم و گزینش از میان چند چیز، می‌داند.

دو رکن ارائه شده‌ی فوق دارای اشکال است. زیرا اگر "گزینش" را پیش از اقدام بدانیم، آن گاه، "گزینش"، همان "تصمیم" است. و اگر آن را اقدام عینی و بیرونی تلقی نماییم، پس همان عملی است که رخ می‌دهد. و این در حالی است که ملکیان، "عمل" را (در تفکیک چهارگانه)، از اراده جدا کرده بود.

به عنوان مثال؛ من تشنه‌ام. روی میز، علاوه بر آب، انواع دیگری از نوشیدنی هم هست. در این موقعیت، اولا تصمیم می‌گیرم که برای رفع تشنگی، نوشیدنی بنوشم. و از میان شقوق مختلف، تصمیم می‌گیرم آب بنوشم. آن گاه برمی‌خیزم و لیوان آب را برمی‌دارم و می‌نوشم. تا قبل از برداشتن لیوان آب، و نوشیدن آن، هر چه هست، تصمیمی است که در ذهن من می‌گذرد. البته برای آن که تصمیم بگیرم، پروسه‌ای از امکان‌ها، مقتضیات، محدودیت‌ها و سپس گزینش‌ها صورت می‌گیرد. پروسه‌ای که سرجمع می‌توان آن را "انتخاب" نام نهاد.

"جبرگرا" مدعی است که "انتخاب" مطلقا یک توهم است. از نظر جبرگرا، این ما نیستیم که انتخاب می‌کنیم. بلکه این مجموعه‌ی علل و عوامل پنهان و آشکار است که به ما می‌گویند چه چیزی را انتخاب کنیم. .

اما اشکالی که به این سخن وارد است این است که:

اولا؛ به تعبیر "پوپر"، سخن جبرگرا، "ابطال ناپذیر" است. به مثال پیشین برگردم. من اگر تصمیم بگیرم آب بنوشم، (بنا به ادعای جبرگرا، من انتخاب نکرده‌ام). اگر نیمه‌ی راه پشیمان شوم، و آب پرتقال را بردارم، باز هم من انتخاب نکرده‌ام بلکه در یک دایره‌ی جبر علل و عوامل دیگر این فعل را مرتکب‌ شده‌ام.. و اگر تصمیم بگیریم، هیچ نوشیدنی ننوشم، باز هم دچار جبرم. پرسش این است که راه ابطال مدعای جبرگرایی چیست؟ چه وقت و تحت چه شرایطی از حیطه‌ی جبر می‌توان بیرون آمد؟ در این اشکال، مدعیات جبرگرایی، مدعیات سنجش‌ناپذیر و ابطال‌ناپذیر است.

ثانیا، نظریه‌ی جبرگرا کم و بیش به ایده‌ی سنتی تقدیرگرایی سخت و افراطیِ الاهیاتی شبیه است. در نگاه تقدیرگرایانه نیز این آدمی نیست که انتخاب می‌کند، بلکه موجود متعالی در جایی نشسته است و برای ذره ذره‌ی عالم، تصمیم می‌گیرد. همان که خیام هم می‌گفت: "می‌ خوردن من حق ز ازل می‌دانست". به تعبیری دیگر، می خوردن من را حق از ازل مقرر کرده بود.

جبرگرا خواهد گفت: لایمکن الفرار من حکومتک. از حاکمیت جبر نمی‌توان گریخت. تنها تفاوت جبرگرای فیزیکالیستی و جبرگرای الاهیاتی در منبع و منشا جبر است. به عبارتی، تفاوت در جبار است. یکی آدمی را تماما در دستان قهار و جبار خداوند می‌بیند، دیگری در دست مجموعه‌ی به هم بافته‌ای از علل و عوامل متعدد آشکار و پنهان مادی. اگر در ادیان ابراهیمی و توحیدی، این خداوند است که فعال مایشاء است و تقدیر همگان را فقط او تعیین می‌کند. در جبرگرایی مادی‌انگارانه، نه یک خدا که گویی آدمی در دست گروهی از خدایان جبار گرفتار آمده است. در هر دوی این دو ایده‌ی متضاد، انسان، مستقل نیست، او نیست که اراده می‌ورزد و انتخاب می‌کند و هم‌چون پر کاه است در مصاف تند باد.

و باز به تعبیر خیام:

ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک‌یک باز

در دو نوع جبرگرایی الهیاتی و جبرگرایی طبیعت‌گرایانه، آدمیان، عروسکانی بیش نیستند. اختلاف بر سر عروسک‌گردان است. خدا یا طبیعت؟

نکته‌ی دوم:

یکی از اشکالاتی که جبرباوران از پس آن برنخواهند آمد، موضوع اخلاق است. آیا می‌توان هم به فقدان اراده در آدمی باور داشت و هم به ضرورت اخلاق؟ زیرا هر گونه داوری اخلاقی در باره‌ی رفتارها، بر این نکته ابتنا دارد که افعال آدمی، از آن رو که صاحب اراده است، مشمول حکم اخلاقی قرار می‌گیرند. اگر چنین است (که هست)، آیا با انکار اراده، سرزنش و نکوهش و تحسین و پاداش اخلاقی، کاری مهمل و بیهوده نخواهد بود؟

ملکیان (در گفتگوی با دکتر مکری)، تلاش می‌کند میان جبرباوری و اخلاق، سازگاری و آشتی برقرار کند. بدین منظور، سرزنش و پاداش اخلاقی را با رویکرد نتیجه‌گرایی و پیامدگرایی، شرح می‌دهد. در نظر ملکیان، نکوهش و پاداش اخلاقی، یکی از شیوه‌های اثرگذاری و به منظور اصلاح فرد است تا جلوی ضرر گرفته شود. در واقع ما با شرمسار کردن فرد خاطی و با نکوهش اخلاقی او، تلاش می‌کنیم جلوی آسیب زدن او را به دیگران بگیریم.

مجموع کلام ملکیان (در گفتگوهای اخیرشان در باب اراده‌آزاد)، چنین می‌نماید که رویکردشان نسبت به انسان، مبتنی بر "ذهنیتِ مهندسی" است. در ذهنیت مهندسی، گویی انسان، ساختاری مکانیکی و چیزی شبیه یک ربات دارد. در رویکرد مهندسی به انسان، خطای انسان، شبیه خراب شدن قطعه‌ای از یک ماشین است. مائو، دبیرکل حزب کمونیست چین، معلمان را مهندسان روح خطاب می‌کرد. و استالین هم نویسندگان را مهندسان روح می‌دانست و می‌گفت:"تولید روح از تولید مخازن مهم‌تر است".

در رویکرد جبرگرایی، انسان شبیه ماشین است. اگر انسانی خطا می‌کند، خطای او محصول زنجیره‌ای از علت و معلول‌ها است و او بدون آن که خودش مدخلیتی در آن داشته باشد، مرتکب آن گردیده است. در این دیدگاه، اخلاق، حداکثر جعبه‌ابزاری است برای تعمیر انسان. همان گونه که به ماشینی که شما را در راه گذاشته است لگد نمی‌زنید و بدون احساسات منفی آن را تعمیر می‌کنید، یک انسان خطاکار را نیز باید با همین روش اصلاح کنید. ملکیان، سازگار کردن اخلاق با جبرباوری را با هزینه‌ی تنزل اخلاق به منزله‌ی جعبه‌ابزار تعمیر یک ربات انجام می‌دهد.
آیا این تصور که "اخلاق صرفا جعبه‌ابزاری برای تعمیر انسان است، تصور قابل قبولی از اخلاق است؟

مثال: فرض کنید در جاده‌ای بین شهری مشغول رانندگی هستید. در میانه‌ی راه، ماشین، پس از کمی افت و خیز خاموش می‌شود. شما چه می‌کنید؟ آیا از ماشین پیاده می‌شود و با سنگ و چوب به جان ماشین می‌افتید و از آن انتقام می‌گیرید؟ آیا نسبت به ماشین احساسات منفی پیدا می‌کند؟ یا با علم به این که خراب شدن ماشین، صرفا نتیجه‌ی زنجیره‌ی علت و معلولی است و تلاش می‌کنید با مهارتی که دارید و یا شیوه‌های مختلف، علت خاموش شدن آن را بیابید و آن را تعمیر کنید؟

جبراگرایان نیز همین منطق را در هنگامی که با خطای خطاکاران مواجه می‌شویم، دارند. اگر شخصی دست به قتل زد، در واقع او به اراده و خواسته و به علت رذیلت اخلاقی نیست که چنین کرده است، بلکه قطعه‌ای در او خراب شده است که باید تعمیرگردد.

مشکل اساسی "ذهنیت مهندسی" و جبرباوری چیزی است که می‌توان از آن به عنوانِ مغالطه‌ی آنتروپمورفیسمِ معکوس نام برد. یک مهندس، آدمی را سازه‌ای مکانیکی می‌بیند و از این رو دست به تعمیر آدمی می‌برد. مهندسی نژادی، مهندسی انسان و مهندسی فرهنگ، و مهندسی روح، از یک رویکرد برمی‌خیزد. هر یک از این نگرش‌ها به مغالطه‌ی "زئومورفیسم" آلوده‌اند.

در آنتروپومورفیسم (anthropomorfism)، صفات و ویژگی‌های انسان، به غیرانسان (جمادات و نباتات، حیوانات و حتی امور انتزاعی) نسبت داده می‌شود، اما در آنترپومورفیسم وارونه، صفات و ویژگی‌های غیرانسانی سایر موجودات را به انسان بار می‌کنند. این همان پدیده‌ای است که با عنوان "زئومورفیسم" (zoomorphism) یاد می‌کنند. "زئومورفیسم" به نمادگرایی و بازنمایی الوهیت به شکل یا با صفات حیوانات پایین‌تر می‌پردازد. تفاوت بین زئومورفیسم و آنترپومورفیسم این است که زئومورفیسم، نشان دادن خدایان به صورت حیوانات یا نسبت دادن خصوصیات حیوانی به خدایان است. در حالی که آنترپومورفیسم، نسبت دادن خصوصیات یا رفتار انسان به چیزی است که انسان نیست.

(آنتروپومورفیسم، به ویژه در زبان شاعرانگی جایگاه بلندی را به خود اختصاص داده است و زئوفورمیسم، در هنرهای تجسمی، کاربرد فراوانی دارد. )

در نهانِ جبرباوری، با رویکرد زئومورفیستم‌گرایانه، گویی مختصات و ویژگی‌های غیرانسانی به انسان نسبت داده می‌شود. مثلا ویژگی‌های ماشین و ربات به انسان نسبت داده می‌شود. و آدمی به منزله‌ی ماشین در نظر گرفته می‌شود. به عنوان مثال، "سام هریس" در کتاب "دروغ/اراده‌ی آزاد" گناه‌کاران و جنایتکاران را چیزی جز ساعت‌هایی نمی‌بیند که درست میزان نشده‌اند(۷۳)

در این رویکرد است که افعال گفتاری و کرداری آدمی، تماما نتیجه‌ و محصول عواملی بیرون از اختیار اوست. در بهترین حالت، آدمیان، هم‌چون کسانی هستند که هیپنوتیسم شده‌اند و کنترل ذهن و افعال‌شان در اختیار شخص دیگری قرار گرفته است. به نحوی که هم‌چون یک ربات، از خود اختیاری ندارد و مطلقا تحت فرمان دستور دهنده عمل می‌کنند. به تعبیر "سام هریس"، فرد خطاکار، صرفا قربانی زیست‌شناسی است. و عجیب آن است که "هریس" که اراده‌ی آزاد را یک توهم می‌داند، چگونه "دروغ" را کنشی تعمدی و ارادی برای فریب دیگران معرفی می‌کند.؟

نکته‌ی سوم:

آگاهی، اراده و قدرت انتخاب از مقومات پایه‌ای برای "شخص‌بودگی" است.

جبرگرایی با انکار اراده، علاوه بر آن‌که اخلاق را منتفی می‌کند، آدمی را از موقعیت "شخص"، به "شیئی" تنزل می‌دهد.

سقوط انسان از "شخص" به "شیئی" با نفی اراده زیرا علاوه بر اگر آدمی، هم‌چون سایر موجودات، فاقد اراده باشد، در واقع فاقد فردانیت است. در نظریه‌ی جبرباوری، انسان، چیزی شبیه، موجوداتی مانند سایر جمادات، نباتات و حیوانات و بلکه شبیه عروسکی است که حرکت می‌کند و ظاهرا سخن می‌گوید و اراده می‌ورزد و انتخاب می‌کند. و این در حالی است که همه‌ی حرکات عروسک توسط عروسک‌گردانی اتفاق می‌افتد که در جایی پنهان است و با نخ‌های نامرئی سبب تحرک عروسک می‌شود. جبرباوری، انکار آزادی، مسئولیت و انتخاب و در نتیجه پایان انسان‌بودگی است.

یکی از نتایج و ثمرات سقوط انسان از "شخص" به "شیئی"، آن است که آن‌چه از آن به عنوان "زندگی اصیل" نام می‌برند، سالبه به انتفای موضوع می‌شود. وقتی اراده‌ای در میان نباشد، توصیه به زندگی اصیل، توصیه‌ای کاملا بیهوده است. زندگی اصیل چیست؟

بنا به آن‌چه ملکیان در تعریف زندگی اصیل آورده‌اند، " آدم وقتی اصیل زندگی می‌کند یعنی بر اساس فهم و تشخیص خودش عمل می‌کند". و همان گونه که "چارلز گیان" در کتاب "در جستجوی اصالت" آورده است، "هر چیزی در زندگی اجتماعی ما را از خود بودن، دور می‌کند به این دلیل ساده که جامعه با تبدیل کردن اشخاص به چرخ دنده‌های زندگی روزمره به بهترین کارکرد خود می‌رسد." و چون چنین است پس یگانه وظیفه‌ی اصلی آدمی، "خود بودن" است.

جبرباوری، با نادیده گرفتن آتونومی و خودآیینی انسان، مطلقا با ایده‌ی زندگی اصیل مغایرت دارد. نتیجه آن‌که، وقتی اراده، خودآیینی و قدرت انتخاب نادیده گرفته می‌شود، آن‌گاه ملکیان (که کم و بیش تمایل به جبرباوری دارد)، آیا به ناسازگاری درون معرفتی نمی‌رسد؟ به این معنا که از یک سو اراده و خودمختاری آدمی را نفی می‌کند، از سوی دیگر با طرح زندگی اصیل، گویی خودمختاری و اراده را می‌پذیرد.

انکار اراده‌ نیز کل پروژه‌ی روشنگری از منظر کانت را فرو خواهد ریخت. کانت در مقاله‌ی "روشنگری چیست"، روشنگری را خروج انسان از صغارت خود تحمیلی و "ناتوانی در به‌کاربردن فهمِ خود بدون راهنمایی دیگری" می‌دانست. پیش‌فرض این شعار که: "جرات اندیشیدن داشته باش"، قایل بودن به اراده‌ی آدمی است.

کانت تلاش می‌کرد آدمی را در به‌کارگیری فهم خود، و با طرح "خودآئینی"، نجات دهد، جبرباوری اما، با انحلال آدمی در مولفه‌های تشکیل دهنده، او را حتی یک درجه پایین‌تر از صغارت پایین بکشد. پیشاصغارت، وضعیتی است که هنوز "شخصی" در میان نیست. اساسا "اراده‌ی خود"، شکل نگرفته است که آن اراده به زیر یوغ دیگری کشیده شود.

منبع: خبرآنلاین

393303