به گزارش سایت خبری پرسون، اخیراً موفق شدم به مرحلۀ مصاحبۀ نهایی برای استخدام در یک شغل رؤیایی راه پیدا کنم: هماهنگکنندۀ ارشد پژوهش. درواقع من رؤیای این شغل را در سر نداشتم، اما راهی بود برای فرار از موقعیت فعلیام، و مثل رؤیا به نظر میرسید چون مرا از این خیالپردازی که کار برجستهای انجام دهم نجات میداد.
چند روزی خودم را در مقام پژوهشگری تصور میکردم که بیمزدومنت و با سرعت و دقتِ تمام کار میکند. رئیس آیندۀ من در حوزۀ کاری خودش آدم مشهوری بود و تا حدودی در خارج از آن حوزه نیز سرشناس بود، و مسئولیتهایی که قرار بود بر عهدهام بگذارند شامل وظایف مختلفی از خرید ناهار تا سایهنویسیِ مقالات میشد.
با توجه به این فرصت، میتوانستم کاری خارقالعاده انجام دهم. درنهایت میتوانستم «استعدادهایم را محقق کنم».
بااینحال، روز مصاحبه، بعد از تعارفات صمیمانۀ اولیه، فوراً مسیر بحث را عوض کردند و از سِمتهایی حرف زدند که با شغل «کشکولیِ» آنزمانم مرتبط بود، مثل مدیر برنامه و دستیار برنامه. بهخاطر خلاقیتهایم در کار تحسین شدم و رئیس احتمالیام نمونهکار نوشتاریام را بسیار پسندید، اما نه آنقدر که رغبت زیادی به استخدامم نشان دهد.
همچون میلیونها نفر دیگر، من هم نمایۀ لینکدین دارم که هویت مرا با زبان روشن و درعینحال مبتذلِ گفتوگوهای شغلیِ قرن بیستویکم شرح میدهد. این نمایه شامل موضوعاتی است که برایم مهماند، افرادی که دنبالشان میکنم و شرکتهایی که لوگوهای کوچک و بندانگشتیشان در کنار عناوین مشاغلی که داشتهام ظاهر میشوند و تاریخچۀ مختصری از زندگی بزرگسالیام را به نمایش میگذارند، شغلهایی مثل معاون اداری، مدیر دفتر، معاون حقوقی، متخصص اداری و (باز هم) معاون اداری.
خیلیها دوست دارند به من بگویند که چیزی بیش از شغلم هستم و هویت کسی در موقعیت من صرفاً در آن کاری که برای گذران زندگی انجام میدهد خلاصه نمیشود، بلکه سرگرمیها، سرگذشت و علایق خودش را دارد و آدمی است که میشناسندش و دوستش دارند، انگار شناختهشدن و دوستداشتهشدن میتواند هویت حرفهای و شغلی او را محو کند.
البته کسانی که معتقدند شما چیزی بیش از شغلتان هستید پر بیراه هم نمیگویند، اما شغلتان بههرحال بخش عمدهای از کیستیِ شما را تشکیل میدهد. در طول یک روز، در مقایسه با زمانی که با دوستان یا خانواده میگذرانیم، زمان بیشتری را مشغول کارمان هستیم (که خود همین جای این شکوتردید را باز میگذارد که آیا واقعاً ارزشی برای دوستداشتهشدن قائلیم یا نه) و تأثیر این مسئله آنچنان عمیق است که معمولاً دلمان نمیخواهد به آن اعتراف کنیم.
دلمان نمیخواهد با این حقیقت مواجه شویم: من، با اینکه نویسندهام و تحصیلاتم در راستای پروراندنِ این مهارت برای تحلیل تاریخ بوده است، در وهلۀ اول یک فرد اداری هستم، چون بهمدت نُه سال هر روز مشغول کار اداری بودهام.
برای من این مسیر در اصل راهی برای امرار معاش بوده، اما یک روز به خودم آمدم و دیدم دیگر نمیتوانم شغلم را از شخصیتم جدا کنم؛ حالا پذیرفتهام که زندگیام عجین باشد با بینهایت پوشههای جیمِیلی، سرودن شعر در محلکار و نوشتن داستانهایی در خانه دربارۀ معاونینی که اطلاعات حسابهای بانکی را میدزدند. حالا در هنرم، دفتر کارم بیش از خودم نمود دارد.
این مرض به همینجا ختم نمیشود: شغل من هنگام شام، هنگام قرارها و درخلال پیادهروی در وجودم حیوحاضر است. نمیتوانم دغدغههای اداری را در ساعات غیرکاری مثل لباس از تنم درآورم، و این بهخاطر ایمیلها یا تماسهایی نیست که پایشان را از محدودۀ ساعات ۹ تا ۵ بیرون میگذارند، بلکه بدین دلیل است که مسائل کاری حالا به دغدغههای مهم زندگیام تبدیل شدهاند.
اینکه به افراد بگوییم در ساعات غیرکاری با زندگی حرفهایشان خداحافظی کنند مثل این است که به پدر و مادری بگوییم هنگام قرارهای شبانه فراموش کنند که فرزندی هم دارند. اگر پدر و مادری به این خواسته پاسخ مثبت بدهند، واقعاً نگرانکننده است.
این مسئله درمورد تخصصهای سطحبالا چندان عجیب نیست؛ وکیل هرجا که باشد مثل یک وکیل فکر میکند، حتی زمانیکه حقالوکاله دریافت نمیکند. چه از این بهتر؟ مثل وقتیکه یکی از مسافران هواپیما ازقضا پزشک باشد. همۀ ما میدانیم که تخصصْ راهش را به روح و روان فرد باز میکند و شغلِ او را با شخصیتش در هم میآمیزد، تا جایی که فرد دیگر نمیتواند این دو را از یکدیگر تفکیک کند.
اما حالا که بخش عمدۀ هویتِ مرا کار اداری تشکیل میدهد، منِ اداری چقدر میارزم؟
سالها پیش، در هول فودز 1 صندوقدار بودم و سفارشها را بستهبندی میکردم. چند ماه پس از ورودم به یکی از فروشگاههای حومهایِ بزرگ این شرکت، مدیریت کل تصمیم گرفت که تابلوی اعلاناتِ کنار آسانسورِ زیرزمین را با امتیازهایی پر کند که نشانگرِ مجموعساعات کارِ کارمندانِ وقت فروشگاه در هول فودز بود: ۱۰۰۰، ۵۰۰۰، ۱۰۰۰۰ و ۳۰۰۰۰ یا بیشتر. سطر مربوط به ۱۰۰۰ پایینترین و سطر مربوط به ۳۰۰۰۰ بالاترین بود و کارمندان با ستاره مشخص شده بودند.
تجمع ستارهها در سطرهای پایینیِ صورتاسامی بود و فقط چندتایی از آنها به بالا رسیده بودند. فروشگاه خواربارفروشیای که من در آن کار میکردم پر از ستارههای ریزِ تازهکار بود.
دَهها هزار ساعت کار در یک حوزه قاعدتاً باید شما را در آن کار حرفهای کند. اما ما این اصل بدیهی را درخصوص همۀ حرفهها در نظر نمیگیریم، بهخصوص درمورد آن کارهایی که جامعه ارزش پایینی به آنها میدهد. از زمان آغاز همهگیری کرونا، بسیاری از کارگران را «اساسی و ضروری» خواندهاند -اما فقط در مقام حرف، نه به شکلی که، با غرامتی یا احترامی در اِزای مهارتهایی که اساس کارشان است، پاداشی به آنها داده شود.
کارگران خدماتی طبق معمول «مستخدمان ساعتی»اند، بدین معنا که کار آنها با زمان سنجیده میشود و نه با مهارت، و ادعا این است که سایرین هم، اگر زمان داشته باشند، میتوانند کار آنها را انجام دهند. در این مشاغل، ۱۰۰۰۰ ساعت کارْ شما را تبدیل به یک حرفهایِ قابلاحترام نمیکند. همۀ کاری که کردهاید این است که زمان بسیار زیادی را مثلاً صرف بستهبندی خواربار کردهاید.
اگرچه کار اداری را یک پله بالاتر از کار اسکن بارکدها یا تعویض پوشک نوزادان در نظر میگیرند، اما این سنخ کارها همان مهارتها را میطلبد و همان مشکل را هم دارد: اگرچه در کار اداری درآمدِ نسبتاً بیشتری دارید، اما همیشه حداقلِ دستمزد را دریافت میکنید. در کار اداری و معاونتی نابرابریِ جنسیتی وجود دارد و اکثراً زنان این مشاغل را تصاحب میکنند.
این موقعیت شغلی در برزخی میان سطح تازهواردان و سطح باتجربهها واقع شده است. در این مشاغل، ازآنجاکه بهعنوان مسئول اجرایی در میان افرادی با موفقیتهای کلیشهای احاطه شدهاید، سرانجام روزی خواهد رسید که یکی از این افراد شما را خطاب قرار دهد و بگوید که نسبت به خودش آیکیوی پایینتری دارید و به همین دلیل است که در این جایگاه قرار گرفتهاید.
بهدقت انجامدادنِ کارهای یکنواخت و ملالآور دشوار است، چون هیچکس رغبتی به انجام آنها ندارد. ارادۀ زیادی لازم است تا بتوانید توجهتان را به وظایف خُرد و تکراری معطوف کنید و درعینحال مختصری متانت و دقتعمل هم چاشنی کار کنید، و اینکه میتوانید آن متانت را، تحت فشارِ اغلب نامنصفانه و ملالت شدید کار، در خودتان ایجاد کنید در آمریکا به چشم کسی نمیآید و معمولاً قدرش را نمیدانند. اصلیترین مشکل این روزهای من هم همین است.
وقتی از رشد شغلی حرف میزنیم، از «بیشتر و کمتر» استفاده میکنیم و مثلاً میگوییم شما بیشتر میارزید؛ شما میتوانید کار بیشتری انجام دهید. این بیشتر مفهوم غریبی است، چون حاکی از ارتقا به سطوح بالاتر و افزایش مهارت است. اگر ارزش بیشتری داشته باشید، پس باید کارهای بیشتری انجام دهید، و این پاسخ قابلقبولی است برای این سؤال که چرا درآمدِ کارمند یقهسفید، مثل یک مهندس نرمافزار در آمازون، تفاوتی نجومی دارد با درآمد کارمند یقهآبی، مثل یک کارگر انبار در آمازون.
مهندسها کار بیشتری انجام میدهند، البته نه از حیث زمانی که صرف میکنند یا تلاشی که به خرج میدهند، بلکه از لحاظ ارزشی که دیگران برای کارشان قائلاند، و این بدین خاطر است که ما درک نمیکنیم وجود کارگران ردهبالا و کارگران ردهپایین برای تضمین موفقیت اقتصادی به یک اندازه ضروری است.
اگر به آن شغل رؤیاییای که برایش مصاحبه دادم دست مییافتم، به این معنا نبود که باید کار بیشتری انجام دهم. اینطور نبود که در آن شغل ارزش بیشتری داشته باشم؛ فقط پول بیشتری دریافت میکردم و کاری را انجام میدادم که برای آن، از پیش، همۀ تواناییهای لازم را داشتم و قرار بود این بار صرفاً به اشکال متفاوتی به آن مهارتها جامۀ عمل بپوشانم.
به همین دلیل بود که آن شغل را میخواستم، نه به این دلیل که موقعیت کنونیام -و آن چیزی که درعمل هستم- ناقص و ناکافی باشد. نه، اینگونه نیست. من وظیفۀ شاق و توانفرسایی دارم که بهغلط یک اسم تَروتمیز روی آن گذاشتهاند. چنگال آهنینی وجود دارد که کارم را عامدانه کماهمیت جلوه میدهد تا میان درآمد و ارزشم شکاف بیندازد، شغلم را ارزان نگه دارد و به بقای این کلیشه که یک فرد اجرایی مرتبۀ پایینتری دارد کمک کند.
برخلاف ارزش پایینی که روی کاغذ دارم، از همۀ مهارتهایی که تاکنون در شغلهای کشکولیِ گذشتهام به دست آوردهام استفاده میکنم: چگونگی کنارآمدن با حساسیتهای افراد مهم؛ چگونگی تفسیر واکنش افراد به سبکهای ارتباطی؛ چگونگی پیشبردن کارها بدون سردرگمی در فرایندهای بروکراتیک. من نویسندهای هستم که در تعاملات روزمرۀ خشک و بیرنگولعاب اداری، که در آن چیزی از دیگران نمیبینیم جز همان جملات بریدهبریدۀ ایمیلی و اسلکیِ2 آنها، مهارت گرانبهای نگارش و ویرایش را به کار بستهام. خوب میدانم که آن جملههای مهم و عجولانه چطور ساخته شدهاند، چون مدت درازی خودم استاد نوشتن آنها بودم.
خیلی خوب میدانم رهبربودن چگونه است، چون قبلاً ناچار بودم خیلی خوب پیروی کنم. من هزاران بازخورد منفی گرفتهام که درواقع تقصیر من نبوده است، و صدها بازخورد منفی گرفتهام که واقعاً تقصیر من بوده است؛ و عصرها به خانه رفتهام تا اوقات فراغتم را صرف کلاژکردن کلماتی کنم که بیانگرِ زندگی طاقتفرسای تهیمان در این اوضاع بحرانیِ دائمی باشند. هویتِ ادغامشدۀ من -بهعنوان یک فرد و بهعنوان یک کارمند- کامل و تفکیکناپذیر است و به صِرف این دلیل که حرفۀ من فقیرتر تلقی میشود کماهمیت نیست. من شکست نخوردهام، و وقتی برای مشاغلی درخواست میدهم که بیشتر بر این مهارتهای نرم تکیه دارند، تلاش نمیکنم برای آنچه هستم احترام بخرم.
میتوانستم پژوهشگر خارقالعادهای باشم. اما تا زمانیکه یک شغل ارزشمندتر به دست آورم حرفهایگریام را ادامه خواهم داد و هر کاری انجام خواهم داد تا خودم را تأمین کنم و سقفی بالای سرم نگاه دارم، تا وقتی تعداد ساعات کاریام کفاف عمرم را بدهد و نشاندهندۀ تخصصم در آموختنِ نحوۀ زندگی باشد.
آنموقع از من بپرسید که آیا میتوانستم بیشتر باشم یا نه.
منبع: ترجمان