به گزارش سایت خبری پُرسون، از خوزستان؛ سفرنامه ای به هور به قلم محمد شریفی و دکترخلیل ناصری پور از اندر احوالات این روزهای هورالعظیم در دشت آزادگان که رو به نابودی است را بخوانید:
پس از آنکه در سفر دوم از اهواز بریدیم، وعده کرده بودیم که در گام بعد به سوی خاک خاموشِ غرب خوزستان، به دشت آزادگان رهسپار شویم؛ به سوسنگرد، که روزگاری "مِیسان"ش میخواندند، و امروز، گرچه آزادگانش هنوز بر خاک ایستادهاند، اما هورش خمیده است، نیزارش سوخته و نفسش به شماره افتاده است
اینبار، دکتر خلیل ناصریپور، مدیر کتابخانهی خوزستانشناسی، همسفرمان بود؛ رفیقی از تبار روزهای دشوار که حضورش در چنین سفرهایی، معنای همراهی را مجسم میکند، او در همان ابتدای راه، نگاهی به افق انداخت و گفت:
دشت آزادگان همان ناحیهایست که در متون کهن، دشت میسان نامیدهاند؛ سرزمینی میان دجله و کارون. امروز، چهار شهر در خود دارد: سوسنگرد، بُستان، کوت سیدنعیم و ابوحمیظه... و باد گرم سام، هنوز از دل خاکش برمیخیزد.
اما من نه برای مرور تاریخ آمده بودم، بلکه به نیابت از تالابی سوخته، برای شنیدن فریاد خاموش طبیعت آمده بودم
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که به کنارهی هور رسیدیم
هورالعظیم، این تالاب سترگ مرزی که روزگاری گلههای گاومیش در آن شیرجه میزدند، اکنون جز داغی بر سینه و خاکستری بر چهره ندارد
آنچه نخست حس کردیم، منظره نبود، بلکه بوی تندِ سوختگی بود، آمیخته با سموم؛ بادی که نهتنها خاکستر، که خاموشیِ مدیریت را بر چهره میپاشید
بیشتر رهگذران صورت خود را با چفیه بسته بودند تا شاید دود کمتری به ریههایشان نفوذ کند. در کنار برکهای کوچک، دو جوان عرب کنار گاومیشهایشان نشسته بودند. چاقسلامتی کردیم. گفتند آب لولهکشی برای شرب مناسب نیست؛ تنها برای شستوشو و حمام است. برای آشامیدن، هر بشکهی بیستلیتری آب را چهار تا پنج هزار تومان میخرند
پیرمردی با شالی تا زانو آمد و گفت:میرزا، پنج گاومیش داشتم… حالا دارم به این نتیجه میرسم که دیگر نمیتوان روی این شغل حساب کرد
زائر قاسم، با نگاهی خیس از غبار، افزود:ما هور را زنده دیدهایم؛ آنچه امروز میسوزد، خاطرات ماست...
از مردی پرسیدم: چرا این هور میسوزد؟
گفت: هور، تشنه است، این آتشسوزی نیست، خودسوزیست. آنسوی مرز، سدها آب دجله را در بند کردهاند؛ اینسو نیز نیشکر و فولاد، همه را بلعیدهاند
جوانی فارغالتحصیل از دانشگاه ملاثانی، آهی کشید و گفت:حقآبهی هور را بالا دست بردند، برای توسعهی صنعتی. اما اینسو، کودکی باید نفس بکشد...
در سایهی نیهایی نیمسوخته، دامداری با نگاهی نگران، به دوردست خیره مانده بود؛ گفت:
کاش روزی برسد که دیگر دودی از نیزار بلند نشود... کاش بهجای هیاهوی رسانهای، کاری کنند که ما این هوا را نفس نکشیم. ما سرزمینمان را دوست داریم؛ با همهی رنجها، هنوز ایستادهایم، اما سینههایمان پر از دود و غبار است
لحظهای مکث کرد، سپس با صدایی گرفته، افزود:
همین هفتهی گذشته، جوانی از همینجا، با ریهای فرسوده از این هوا، جان داد
کمی آنسوتر، دامداری دیگر، درختی را نشانمان داد که گاومیشش از شدت گرسنگی میجوید
آنگاه با لحنی تلخ، ضربالمثل قدیمی را زمزمه کرد که در میان بختیاری ها رایج است:
سال، سالِ "چوکوزن" است؛ یعنی سال بیعلوفه، سال سختی، سالی که دام ها چوب و پوست درختان را می جوند…
سپس ادامه داد:
نه آب داریم، نه خوراک؛ حالا خاک و دود را چکار کنیم؟ اگر چوکوزن، از کوه و دشت بگذرد، ما که در دل خاکسوختهایم، چه امیدی باید داشته باشیم
در دوردست، آمبولانسی در شیارهای خاکی میلغزید، پرستاری گفت: بچهها سرفه میکنند، نفسشان بند میآید، دکتر نداریم، دارو نداریم... فقط دود هست و وعده...
در بازار خلوت، جوانی ایستاده بود با لبهایی بسته از بیکاری. گفت: با مدرک مهندسی، بلاتکلیفام. میان دود و نانِ نایافته، انگیزه هم نفس نمیکشد
معلمی در همان حوالی، صدایش را پایین آورد: خورشید اینجا طلوع نمیکند، اینجا خورشید هم خاکستر است... و کودکان ما با چشمهایی سرخ، آینده را گم کردهاند
از مهندسی تکنوکرات، اهل بُستان و از مدیران پیشین که اینک در اهواز ساکن بود، پرسیدم: شما که اهل فناید، هور را چگونه میبینید؟
نگاهی کرد، نَفَس بلندی کشید و گفت:
گوشها کر شده و چشمها کور. وجدان و انسانیت به دیار ناکجاآباد کوچ کردهاند. مصلحتاندیشی، حقیقت را در عین عیان بودن ذبح کرده و در حال سلاخی است
نزاع بر سر منصب، بیعزت و بیگاه است... و دیگر هیچ
اللَّهُمَّ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى، وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخَاءِ...»
سکوت کرد، من نیز خاموش شدم
فهمیدم که نهتنها خاکِ هور، که جانِ آدمی نیز در آتش بیتوجهی میسوزد
من و خلیل، در کنارهی هور، جایی که به نمکزار بدل شده بود، روی تختهسنگی نشستیم. به یاد شکوه ازدسترفتهی تالاب، در رویایی دور و دراز غرق شدیم. صدای سم شترهایی به گوش میرسید که روزگاری با خود مالالتجاره از مرز میآوردند
نخلهایی در افق، ایستاده بودند؛ بیبرگ، بیرمق، چون پیرانی خاموش که تاریخ را بر دوش میکشند، اما از اکنون بینصیباند
با خود زمزمه کردم: ای هور، تو را سوزاندند، چون صدایی نداشتی
تو را خشکاندند، چون آبادانیات به کارخانهای وصل نبود.
تو را فراموش کردند، چون منافعات، سهم کسی نشد...
خلیل گفت: برویم ابوحمیظه
من نیز تاب دیدن و شنیدن قصههای غمبار هور را دیگر نداشتم
در ابوحمیظه، مرا به دیدار جوانی بردند؛ دانشآموختهای از تبار شور و شعور، با دکترای برنامه ریزی شهر و ساکن تهران، که به شوق دیدار خویشان، غباری از غربت زدوده و به خاک زادبوم بازگشته بود
بر سکویی گِلی، در سایهی نیزارهای نیمسوخته، سخن از تالاب به میان آورد؛ تالابی که دیگر نه مأمن پرندگان مهاجر، که مسکن دود و شراره است. گفت:
آتشی که این روزها هور را میسوزاند، از شمال عراق آغاز شد؛ جایی که آب دجله را ترکیه در بند سدها بسته است. اما در اینسوی مرز، خشکی هور زاییدهی بیتدبیری خود ماست:
حقآبهی کرخه تأمین نمیشود،
رها سازی آب از سد کرخه و سد سیمره برای تامین حقابه پائین دست کرخه وتالاب باید صورت گیرد، همچنین شرکتهای نفتی با دکلگذاری در دل نیزار، حلقهی حیات را تنگ کردهاند
دود حریق، که با گازهای زهرآگین فلرها میآمیزد، نفس مردم را بریده است؛ و صنعت نفت، گویی از مسئولیت زیستمحیطی گریزان است.
سکوت کرد. سپس گفت: بُستان را به یاد آر؛ روزگاری از رونق صیادی و گاومیشداری، از سوسنگرد نیز پرجمعیتتر بود… امروز، بختش را با تالاب سوختهاند
و دریغبارتر آنکه، گناه این فروپاشی را بر گردن تالاب مینهند و آن را به «خودسوزی» متهم میکنند!
اما نیزارها شهادت میدهند؛
گواه روزهایی که قامتشان دیوار حماسه بود؛ همانجا که شهید هاشمی، صیاد شیرازی، باکری، حبیب شریفی و سبحانی و شهید مزرعه و.... ، در پناه نیها، در برابر ارتش بعث ایستادند.
اگر هور بمیرد، نهفقط زیستبوم این سرزمین، که اقلیم منطقه و توازن اکولوژیک جهانی آسیب خواهد دید
سخن آن جوان در گوشم طنین انداخت: خشکاندن تالاب، نه پایان آب، که پایان زندگیست...
در برگشت، به کوت سیدنعیم رفتیم. جوانی نزدیک شد و گفت: آ میرزا، از کدوم ادارهای؟
گفتم: از هیچجا. من فقط مینویسم.
گفت: اگه نوشتی، بنویس ما در این گرمای تابستان، خیس عرقایم و برای آنکه دود بیشتر ریههایمان را نابود نکند، به جای ماسک، چفیه میزنیم به صورتمان...
و من، در برابر این شکواییه، قلمم شرم کرد و دفترم داغ شد.
زنی چشمانتظار گفت: پسرم را به اهواز بردند. گفتند اینجا کاری از ما ساخته نیست. خستهایم از رفتن... و بازگشتنِ بیثمر.
پیرمردی بر چهارپایهای پوسیده نشسته بود و گفت: اینجا فقط یادگار مانده؛ نه صنعت، نه اشتغال، نه آینده
دخترکی با دبهای آب گفت: آب هست، ولی شور؛ شورتر از دل ما
بر دیوار آن دیار نوشته بودند:ما زندهایم، اما انگار کسی ما را نمیبیند...
پیرمردی آه کشید و گفت: ما یاد گرفتهایم صبر کنیم. هر دولتی آمد، ما را به بعدی حواله داد، حالا میترسیم که نوبتمان هیچگاه نرسد.
و من با خود اندیشیدم: اگر مسئولیت اجتماعی، تنها در بنر و بروشور خلاصه نمیشود،
پس نفت و نیشکر باید پاسخ دهند: چرا در برابر رنج این مردم، ساکتاند؟
مسئولیت اجتماعی، ساخت مدرسه در پایتخت یا کاشت نهال در روز درختکاری نیست؛
بلکه تضمین حقآبهی هور است، توسعهی متوازن است، اشتغال پایدار است، و ایستادن کنار مردمیست که قربانی توسعهی ناعادلانه شدهاند.
در میدان هویزه، کودکی با قوطی خالی ساز میزد؛ صدایش شبیه هور بود:
پر از زنگ، پر از دود... اما هنوز زنده.
و من دفتر این سفر را بستم؛ اما هور، هنوز در ذهنم میسوزد...
سوسنگرد ـ کنار هورالعظیم تیرماه ۱۴۰۴
منبع: پُرسون