به بهانه روز بزرگداشت حکیم خیام؛

از آبادی خیام تا خیمه شریعتی درکویر

خیام چنان عاشق است که باد درگندمزار را نوازش دستی برگریبان محبوبه ی ازل می باید و تمایل محبوبه را به خم شدن خوشه گندم برای ناز ونیز نیازی که سائلی نیست وسالکی وسروری تعبیر می کند وکجا زندگی زین پربار و بهار و نیز برخواردارتر؟

تصویر از آبادی خیام تا خیمه شریعتی درکویر

به گزارش سایت خبری پُرسون، دکتر احسان اقبال سعید - گاه توالی عناوین و روزها درگاهشمار، کالبدانی باهزار و یک‌روز فاصله درمیان را برهم می نشاند و به نسیمی و برافتادن برگی و دیواری به نازکی تن کاغذ به نوش خواری وگفتن از خاطرات هزار ساله و نیز دمی پیشتر مشغولند و از کوزه شکسته و خیال تهی راز هزار باده و سرابی که طعم سکر و سکون می دهد می جویند....

آری بیست و هشتم اردیبهشت نام خیام بر خود دارد و بیست و نهم سالمرگ شریعتی درگوشه ای از جهان است که به آن روز گار کس باور نداشت خویش به تدبیر تقدیر چشم از جهان بست و صاحب آن کلمات و آن جان شیفته و شوق لبریز این سان جهان را بگذارد و نماند تا آبشار آرزویش را زیارت کند و فرو افتان کلمات در هنگامه برافراشتن بناها و فریادها و ترجمان نادسترس ونارس کلمه دردهان حقیقت را نظاره کند و دق هم ....چنین بود زندگی آری ....

و خیام که هزاری کمی اینسو و آنسوتر زیست و نوحه خوان نداستن بشر و نیز کامی که بر می آید و زدست می شود و نیز آمدنی که به رفتن هلاهل می شود و آن هلیم به این رنج نمی برازد وآدم مویه می کند که "چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان، ماه من ای سرو بلند بالا ، رویت را به من بنما" و روی نمودن همان تداوم کام است و آدمی که دمی را برای بر آوردن مراد دل فرو نمی گذارد که آدم است و هوایی و حوایی و ملموس و نیز محسوس و دیگر همه خیال و نیزحلوای نسیه که گاه هست و گاه خیالش خوش است .

هم مرد مزینایی و هم حکیم خراسانی کلام و اندیشه را مترنم وآهنگین آن‌گونه که تجسم انسان از زیبایی در توازن و تعادل است بر زبان می رانند، یکی نثر می سازد به سان نظم و آهنگین و کلام هم چنین چون کوزه درکارگاه سفال می سراید و دگری از هجر و دون بودن دنیی و نیز کام برنیانده و از دریا به قدر جرعه چشیدن با شعری که خود زندگیست و بی معنا هم خنیایست که دست افشانی را می برازد درمیدان و میان به سان سبک گامان وغنچه دهانان کرشمه و خرامش می کند و چند آدمیان این گونه اند ؟ وجهان تهی از اینان و ایشان به رمه‌زاری بی شبان و رسول بی عصمت نمی ماندآیا ؟. خدایا ؟ خود آسمان و دریا و زمین بشکاف و رخی آدمی‌فهم بر ما بنما مگر تاولهای دل آخته را جوباری و ساره و اسحاق را سیرابی ...

علی شریعتی زاده‌ی زمان خود بود و زمانهای پیشتر هم ، آداب رسولان و وصایا نکو درجانش نشسته بود و جهان را در معنا و مسیری برای رسیدن به آرمان شهری که سایه‌بانش از برگ صدر موسویست و نیز کلام آدمانش همه تعالی و طره‌ی یار هم به تردی آوازه یوسوف ونیز روی زلیخای پس از عصمت و عجوزگی ...

چندیست رئیس جمهور پیشین اروگوئه جهان را گذاشت و درگذشت ، اهل بوق و رسانه با عنوان فقیرترین رئیس جمهورخواندنش و او گفته بود" خواستم تا جهان را تغییر دهم و نتوانستم اما این باور به من معنا داد و برای این معنا که دویدن وانگیزه ی برخواستن از بسترم بود سپاسگذارم وقدردان ...." انگار کلام بامداد شاعر است که راه دراز و ددرناک می‌خواند اما باز ترازوی نوشیروان در مشت می سراید که هیچ کم نداشت و معنا و رسیدن به آستانه‌ی انسان متعالی که لیاقت کلام و کلمه و نیز سخن گفتن و اندیشه سفتن را در می یابد و دگر زیستن تنها برایش درحکم " گنگ خواب دیده نیست " و نیز نه گرگ است و نه گیاه و نه می درد و نه تنها برتنی راه می برد .... او زیستن را والا و تجسم اراده در مسیر خیر عمومی و البته از منظر راه الهی و نیز طی شده انبیا می بیند...

مردمزینانی کلمه را به سان کرشمه در میدان می اندازد و این حسن و دلبری و نیز سحر و سکر ، کلامش را هزار چندان درکام‌ها می نشاند و می شود چراغدار و مراد برای یک نسل و تنانی که از پی کلامی نه چون خود و دگرگون و نیز دگرساز و البته متناسب با کوره و تنور داغ زمانی هستند که حوصله‌ها کم است و غایت معلوم و زیستن برای نفس زیستن هم بی معنا ...

شریعتی سیمرغ زمانه‌ای است که نوای خنیا رگبار مسلسل است و بامداد ازآن شبانه می سازد و ناتالی کاردونه عصربخیر فرمانده می خواند برای چگورا و نیز ابوعمار و ابوجهاد درخواب هم از دخترکان دل می برند و کسی اعتنایی به دگران نمی کند و نیز انگشتر دست لیلا خالد از پوکه فشنگ و ضامن نارنجک است و چه کسی زندگی آدم بی‌معنا را عهده و ضامن می شود که نفس بودن و مردن تدریجی ، چونان هنری بری هنر نانکو بود و باید در پستوی خانه نهان می گشت و سهراب کاشی از آبی که گل شد و خرابه‌ای که دل شد و نیز دگر چیز ها خواند و براهنی و شاملو برگرده‌ی نحفیش تازیانه با کلمه نواختند، که جوانان را به تیر می بندند وشاعر دل‌نگران گل شدن آب است ...

و خیام با آستان دانه ی گشوده اش که گاه بر خوانش می نشینی تا جام خون گیتی را از زبانی نه الکن وابتر که گشوده ومترنم و نازک چو او بشنوی و نیز درکار دهری‌گری وبی لگامی، کامی بجویی و نیکو که می نگری انگار او خود مومن به زندگیست وشیفته ی طعم حیات نه چونان حکیمان و اهل فسلفسه ی بعدتر که زندگی را تلخ و در حکم تلخوانی که باید پاره نانی به قدر تداوم حیات زآن برداشت تا جان وجهان سرآید...

خیام از کوتاهی کام و کبابی که طعمش را چشیده و اینک برخوان است و تو دندانی نداری گله می کند و از بیداری که باید با خواب نامطبوع مرگ تاخت بزنی بی اینکه بتوانی بگزینی و اختیار کنی و گله اش راه بر تجویزی می برد که یاس و داس بر گندمزار وجود خویش نیست ، اوچنان عاشق است که باد درگندمزار را نوازش دستی برگریبان محبوبه ی ازل می باید و تمایل محبوبه را به خم شدن خوشه گندم برای ناز ونیز نیازی که سائلی نیست وسالکی وسروری تعبیر می کند وکجا زندگی زین پربار و بهار و نیز برخواردارتر؟

اگر اهل عبادتی و زیارت و نیز سیاحت پس کنون شتاب کن که دور فلک درنگ ندارد و به خیال خام تاخیر و انباشت نمودن و از خطر خویش دور نگاه داشتن مجال نده که اینان استر لنگ‌اند و عمر توسن تیزرو ، پس شتاب کن ... درآموختن علم ونیز کامهای دگر هم و چنین هم می توان خیام خواند و نوشید و علی شریعتی در این معبر با خیام می آویزد و قهوه عصرگاهان را درکارتیه لاتن پاریس و نزدیک نوای ادیت پیاف و دلبری‌های آن شهر عاشق‌نواز و فلسفه‌باف سر می کنند...

شریعتی هم انسان شاعر می خواهد ومسئول که هر فعل وگفت زندگی را نه به ذات و دم ‌دستی چونان غریزه مندان که عبادتی و زیارتی و فراتر از آن مسئولیتی می داند تا پرنده سیمرغ شود یا درخیال ساکن قله قاف شدن واز دریاچه شفاف طبریا جرعه نوش گشتن زندگی را سیراب یا حتی شده با سراب سر کند ....

این است معنی زندگی و آن بار امانتی که در رسالت محمدی ( ص ) و طریقت مصطفوی بر تن سترگ و دل سنگی کوه زدند و تابش نبود و گریست تا بر شانه‌ی همین استخوانی‌پیکر شاعرپیشه وگاه گرگ‌نما ، انسان اندازه زنند که درزی ازل خوش‌بافت‌ترین شعرش را برقامت دردانه دلبرش اندازه می کند و"در پای غوکان و خوکان در سخن و اندیشه را هدم و هلاک و نیز هدر نمی کند .... چنین است آئین آتش کوه طور و نیز نجوای حرا و صاحب اقرا در کام آدمی که لحظه و لمحه است وبه روایت قونوی " نفسی بوی کبابیم ونفسی بوی شراب ونیز دراین دیر خراب ...."

وآخر کام زندگی بی بنیاد که خیام نوحه‌گر و شرح و شرحه می کند آن را، برای معلم مزینانی در دویدن و رویا پروردن و نیز شان آدم بودن و درمیان آرمان و آرزو و نیز کلمه غلتیدن و با آن کوزه و نیز قلم ساختن است و همین معنای زیستن است برای مردی که تنها چهل و چهار بهار به چشم دید و با کلمه و چشم انتظاری آدم و نیز هوایی که نه چنین است مشعل از اندیشه ساخت و تا واحه یا بیابان و نیز دشت وسبزه زار راه برد و کویر دگرگون دید ودر هر اتفاق از پوست خواست تا بگذرد و بر جان و تاویلی دگر رسد که شولا ، رمه مرامان را برازد ومغز آدمان را، چقدر توانست؟ کس ندانست! وباز به خیام می آوزیم که " آنان که محیط فضل وآدب شدند ، درجمع کمال شمع اصحاب شدند/ ره زین شب تاریک نبردند برون ، گفتند ، فسانه ای ودرخواب شدند ".

منبع: عصر ایران

965361

سازمان آگهی های پرسون