مردی که می‌دانست چطور می‌میرد؛

روایتی از زندگی حمیدرضا صدر به مناسبت سالروز درگذشتش

صدر با تخیل و تصور کردن فوتبال را شناخت و ورودی اطلاعاتش رادیو و روزنامه‌ها بودند. نام تیم‌ها و بازیکنان و نتایج و هرچه را مربوط به فوتبال بود حفظ می‌کرد، جای شعر حافظ و سعدی که توصیه مؤکد پدرش بود. پدری نظامی که هیچ از فوتبال خوشش نمی‌آمد.
تصویر روایتی از زندگی حمیدرضا صدر به مناسبت سالروز درگذشتش

به گزارش سایت خبری پرسون، همه می‌میرند. همه می‌دانند که می‌میرند. اما نادرند آدم‌هایی که می‌دانند چطور می‌میرند. حمیدرضا صدر همیشه می‌دانست پزشکی قانونی در برگه فوتش علت مرگ را چه می‌نویسد. در فرزند ارشد خانواده بودن هیچ چیز عجیب و غیرمعمولی وجود ندارد. اما اگر فرزند اول خانواده‌ای از خاندانی باشی که در آن بیشتر فرزندان اول به یک بلا گرفتار شده و جان داده باشند، دیگر یک نمونه معمولی نخواهی بود.

صدر می‌دانست از ارث‌هایی که از پدر برده یکی هم سرطان است: «اکثر فرزندان اول خانواده پدری ات درگیر چنین بیماری‌ای شده اند و تو هر چه باشد همیشه اهل آمار بوده ای. اهل رقم. انتظارات بد و آمار تلخ معمولا بازتاب دهنده واقعیت اند. بر خلاف پیشامد‌های خوب و آمار دلگرم کننده که باد هوا هستند.» ۱

این جایگاه - فرزند اول بودن - علاوه بر آگاهی خدا  گونه‌ای که به تو اعطا می‌کند، بیمِ یقین از نزول بلای حتمی را هم به تو می‌دهد که تاوان همان آگاهی است. ابهام زمان نزول بلاتعلیقی است که بار دلهره را بیشتر می‌کند؛ و اینجاست که فرزند اول خانواده بودن تبدیل می‌شود به یک تراژدی تمام عیار و کلاسیک؛ می‌دانی شکست حتمی است، اما سپر انداختن هم در مرامت نیست. پدرش سه سال پیش از انقلاب، نرسیده به شصت سالگی به همین درد از دنیا رفت. خودش زمانی متوجه شد وقتش رسیده که پزشک یک لکه سفید کوچک دید در عکسی که از ریه او گرفته بود.

پزشک با پشتوانه تجربه، همچنین قدرتی که علم به او داده بود، در توصیف آنچه دید یک کلمه گفت. همان کلمه‌ای که شاید برای آماده کردن بیمار برای ورود به مرحله‌ای بی بازگشت بهترین کلمه باشد؛ کلمه‌ای که در آن نه نشانی از قطعیت تشخیص هست، نه قول بهبود و سلامت: «مشکوک...» «مشکوک» برای حمیدرضا صدر کلمه‌ای با بار خنثی و حالی بینابینی نبود، حکمی بود «قطعی» و بی رحمانه و لازم الاجرا که چاپاری که همیشه منتظرش بود سرانجام به دستش داده بود.

حکمی که امکان فرجام خواهی و امید تجدیدنظر در آن نبود: «انتظار شنیدن خبر ناگوار را از زبان دکتر ب- داشته ای، هرگز نگفته‌ای «چرا من؟ چرا من؟» گویی سال هاست چشم انتظار رسیدن چنین لحظه‌ای هستی.» ۲ حمیدرضا صدر تا روزی که تقدیر – که برای او در شمایل لکه سفیدِ کوچکی نمایان شد - پیمانه اش را برگرداند، ۹ کتاب نوشت، دو کتاب ترجمه کرد، انبوهی یادداشت و مقاله سینمایی به جا گذاشت و ساعت‌ها به عنوان مفسر فوتبال در برنامه‌های ورزشی، از جمله در مهم‌ترین و پربیننده‌ترین برنامه تاریخ صدا وسیما، یعنی ۹۰، کنار عادل فردوسی پور، نشست و گاهی سعی کرد ابعاد دیگری از ورزشی به نام فوتبال را توضیح بدهد و بگوید فوتبال هم عین زندگی است؛ شکست هایش بیشتر است، اما غم و شادی اش چیزی است که می‌تواند جمعی پراکنده و بی ربط به هم را به «ما» تبدیل کند.

دیدن فوتبال از رادیو و ادای دِین قلمی به پدر

دوازده سال و یک ماه پیش از شنیدن کلمه «مشکوک» از دهان پزشک، در مقاله‌ای با عنوان «چرا فوتبال را به اندازه سینما دوست داریم؟» نوشته بود: «در فوتبال استعاره مرگ هم جاری است. یک گل دیرهنگام و غیرمنتظره یادآور مرگ ناگهانی است و پرگل شدن بازی و انتظار پایان یافتن دیدار، مرگ تدریجی - مثل سرطان- را به یاد می‌آورند.»

اشاره به فوتبال و سینما و سرطان در یک متن، تقریبا شناخت کاملی از دنیای حمیدرضا صدر به دست می‌دهد. نخستین بار فوتبال را از «رادیو» دید، با گزارش توصیفی عطا بهمنش، حوالی سال ۱۳۴۲: «به گزارش‌های فوتبالی گوش خواهید داد و به توصیفات و تشبیهات دل خواهید بست. عطا بهمنش را خواهید شناخت. اولین شخصیت رادیویی تان را (نخستین شخصیت رسانه‌ای ات او بوده.) مرد توانای رادیو. [..]استاد توصیف جزئیاتی برای تجسم کردن. گاهی طی گزارش هایش احساس می‌کنید همراه بازیکنان می‌دوید. [..]مفهوم انتظار و تعلیق را می‌فهمید.» ۳

صدر با تخیل و تصور کردن فوتبال را شناخت و ورودی اطلاعاتش رادیو و روزنامه‌ها بودند. نام تیم‌ها و بازیکنان و نتایج و هرچه را مربوط به فوتبال بود حفظ می‌کرد، جای شعر حافظ و سعدی که توصیه مؤکد پدرش بود. پدری نظامی که هیچ از فوتبال خوشش نمی‌آمد.

در مراسم جشن امضای کتاب «نیمکت داغ» که در اصفهان برگزار شده بود، وقتی مجری از اطلاعات فوتبالی زیادش تعریف و تمجید کرد، گفت: «اکثرا من را با فوتبال می‌شناسند و همین اطلاعاتی که می‌دهم. پدرم مهندس بود و ارتشی، ولی اهل ادبیات هم بود. از دبستان که دید من علاقه‌مند به فوتبال شدم و اخبار آن را دنبال می‌کنم [..]به من گفت عوض این اطلاعات بی مصرف -منظورش فوتبال بود- یک شعر مولانا، حافظ یا سعدی را درست و حسابی یاد بگیر، چراغ راه زندگی ات می‌شود. [..]همیشه یاد پدرم می‌افتم که می‌گفت این اطلاعات به چه دردت می‌خورد؟!

[..]درست می‌گفت، خیلی از این اطلاعات بی مصرف است. چه اهمیتی دارد بازی منچستر سیتی و منچستر یونایتد در سال ۶۴ صفر صفر شده؟ [..]، ولی همیشه سعی کرده ام آن پند پدرم چراغ راهم باشد. سعی کرده ام تاریخ بخوانم، ادبیات بخوانم... سعی ام را کرده ام. می‌دانم موفق نبوده ام و به همین دلیل چند رمان نوشتم، ترجمه کردم... به نظر می‌رسد تلاش می‌کنم دِینم را به پدرم که خیلی موقعیت‌های گران بهایی را برایم فراهم آورد ادا کنم.»

«نیمکت داغ»، «روزی روزگاری فوتبال»، «پسری روی سکوها»، «پیراهن‌های همیشه» کتاب‌هایی بود که درباره فوتبال نوشته بود، اما نوشتن رمان تاریخی «تو در قاهره خواهی مرد» که به زندگی محمدرضا پهلوی می‌پردازد و کتاب «سیصدوبیست وپنج» که روایتی از زندگی و مرگ حسنعلی منصور، نخست وزیر ایران در دهه چهل شمسی، است و ترجمه دو کتاب با عنوان‌های «یه چیزی بگو» و «یونایتد نفرین شده» را کار‌هایی می‌دانست که برای ادای دِین به پدرش انجام داده بود.

در همان برنامه یک جای دیگر باز پدرش را یاد کرد. در حین صحبت به سرفه افتاد و گفت بیماری ریه دارد: «این بیماری می‌کشدم همان طور که پدرم را کشت.» همین. سریع به بحث برگشت، به فوتبال. به همان شوری که لحظه‌ای سرطان به شکل سرفه وقفه‌ای در آن انداخته بود.

زندگی با تقویم جام جهانی

در مصاحبه‌ای با منصور ظابطیان در برنامه «رادیو هفت»، ۱۰ سال پیش از تشخیص بیماری اش، گفت: «من همیشه فکر می‌کنم که تا کجا جام‌های جهانی را می‌بینم. مثلا چند جام جهانی دیگر زنده هستم؟ با [تقویم]جام‌های جهانی اتفاقات مهم زندگی ام را طبقه بندی می‌کنم.»

وقتی ظابطیان از او پرسید آیا از مرگ می‌ترسید، باز پدرش و تقدیر محتومش را به یاد آورد: «نه...» مکثی بسیار کوتاه، از قاطعیت حرفش کمی کاست: «خیلی نه. پدرم زود فوت کرد. در خانواده پدری من سرطان یک بیماری خیلی شایع است. من همیشه فکر می‌کردم تا سی وپنج سالگی بیشتر زندگی نمی‌کنم، چون دخترعمو و پسرعمویم هم به ۳۰ سال نرسیدند... مادربزرگم و خیلی کسان دیگر هم خیلی زود فوت کردند؛ بنابراین همین الان هم شاکر هستم که تا پنجاه و پنج پنجاه و شش سالگی رسیده ام. یعنی تا جام جهانی ۲۰۱۰ را دیدم، یورو ۲۰۱۲ را هم دیدم. حالا به جام جهانی ۲۰۱۴ هم می‌رسم یا نه... امیدوارم اگر قرار است اتفاقی برایم بیفتد قبل از جام جهانی بیفتد، چون می‌خواهم ببینم ایران چه کار می‌کند. وسط جام جهانی بدترین حالت است. [..]من تصور نمی‌کنم به ۲۰۲۲ برسم.»

پیش بینی اش درست بود.

چه سفری پیشِ رو داری...

یک ژن معیوب و خبیث حمیدرضا صدر را مرگ اندیش کرده بود، اما نمی‌توانید صحبت یا نوشته‌ای از او پیدا کنید که نشانی از تسلیم یا ناله در آن باشد. اگر هم برون ریزی داشته، انگشت شمار بوده و آن هم واگویه یک واقعیت به گونه‌ای صریح و خشک، آن چنان که یک استاد ریاضی نتیجه یک معادله را بیان می‌کند.

در همان نخستین پست اینستاگرامی اش - وقتی به اینستاگرام آمد که از ایران برای تحصیل دخترش و البته درمان خودش خارج شده بود - گفته دو ماهی است نوشتن کتاب از «قیطریه تا اورنج کانتی» را شروع و برای ترجمه کتابی «دورخیز» کرده و پیگیر برگزاری دوره‌ای با عنوان «ورزش و سیاست» در دانشگاه «ارواین» است. این پست را ۱۷ دسامبر ۲۰۱۸ (دوشنبه ۲۶ آذر ۹۷) نوشته، یعنی حدود سه ماه پس از تشخیص بیماری.

از این نخستین پست تا آخرین پستش در تاریخ ۸ می ۲۰۲۱ (شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰) ۵۷۰ عکس با متن‌های کوتاه و بلند در صفحه اش منتشر کرده است. بیشتر از فوتبال و سینما و کمتر از خودش. دوران درمان او و حضورش در اورنج کانتیِ امریکا خورد به شیوع کرونا و قرنطینه و خبر مرگ‌های پی درپی زندگی را برای مردی که می‌دانست فرصت زیادی ندارد، سخت‌تر کرد.

در یکی از پست هایش نوشته: «فاجعه اصلی و وحشت پیری یعنی از دست دادن دوستان یا زنده ماندنِشان بدون شما، آن‌ها نیستند و دیگر نگاه هم دردی وجود ندارد. زمان سپری می‌شود و زندگی تان بدون هم دل و شاهد می‌ماند. آیا راه گریزی از زندان زمان وجود دارد؟ آه، کاش می‌شد دوباره از اول شروع کرد! اما از کجا؟ و از همه مهم‌تر با چه کسی؟ واقعا با چه کسی؟»

در نوشته هایش به سختی می‌شود به حال خودش و وضعیت بیماری اش پی برد. گزارش پزشکی نمی‌دهد. ترحمی نمی‌طلبد. اما عکس‌ها آنچه را درون او در حال وقوع است فاش می‌کنند. کم کم پُف صورت بیشتر می‌شود. یک پف که حاصل خوب خوردن و خوشی و استراحتِ به کمال نیست؛ ورمی تصنعی است از عوارض دارو‌های سنگین و نتایج نبردی که زیرپوست در جریان است. مهاجمانِ بدخیمِ پیش رونده دارند سلول به سلول تن را فتح می‌کنند و پیش می‌آیند.

عکسی دارد که در آن روی تک مبلِ وسط کتابخانه‌ای در حالی که دستی زیر چانه زده، به خواب رفته. رد گِله را می‌شود در متنی دید که در اینستاگرام نوشته: «پرسه و پرسه. دور زدن و دور زدن. جست وجو و جست وجو. همیشه ده‌ها کتاب برای مطالعه پیدا می‌کردم. ولی این بار خسته و سرگردان. روی مبلی آن وسط و... خواب. در محاصره کتاب ها، اوراق، تاریخ و جغرافی و عکس. با این وصف تک افتاده و بی کتاب... برایم عکس غم انگیزی است. بازتابنده تنهایی و انتظار بی ثمر و این دوران.» (۱۴ آپریل ۲۰۲۰)
در آخرین پستش با کلاه بافتنی قرمز، با دستِ زیر چانه، کرخت و بی حال و خالی از شور یله شده و زیر عکس نوشته: «انتظار... انتظار طولانی...»

سه ماه وهفت روز بعد صفحه ویکی پدیای حمیدرضا صدر به روزرسانی شد:
تولد: ۳۰ فروردین ۱۳۳۵، مشهد
درگذشت: ۲۵ تیر ۱۴۰۰، اورنج کانتی، کالیفرنیا
«ای داد که چه سفری پیشِ رو داری، پسرجان. سفری متفاوت با سفر‌های پیشین. سفری بدون سرخوشی، سفری بدون خنده. سفری بی بازگشت...» ۴

منابع:
۱، ۲، ۴ از قیطریه تا اورنج کانتی، حمیدرضا صدر، نشر چشمه، ۱۴۰۰،
۳. پسری روی سکوها، حمیدرضا صدر، نشر چشمه، ۱۳۹۶

منبع: شهرآرانیوز

503608

سازمان آگهی های پرسون