مرد ایرانی که سوار هیچ وسیله نقلیه‌ای به غیر از دوچرخه نشده است

چه کسی گفته این روزها بدون ماشین نمی‌شود قدم از قدم برداشت؟ اصلا این عادت ماشین‌سواری معلوم نیست چطوری به جان همه ما افتاده! با هم گفتگویی با مرد ایرانیانجام داده ایم که سوار هیچ وسیله نقلیه‌ای به غیر از دوچرخه نشده است، با هم می خوانیم
تصویر مرد ایرانی که سوار هیچ وسیله نقلیه‌ای به غیر از دوچرخه نشده است

به گزارش سایت خبری پرسون،در همین عصر مدرنیته و تکنولوژی مردی زندگی می‌کند که سال‌های سال است سوار هیچ وسیله نقلیه‌ای به غیر از دوچرخه نشده. اکبر جمشیدی همان مردی است که به تنهایی زندگی می‌کند و همدم او فقط یک دوچرخه است؛ دوچرخه‌ای که آن‌قدر راه رفته که‌دیگر دارد از نفس می‌افتد.

«از ۵۰ سالگی با خود عهد بستم که دیگر سوار ماشین نشوم و کارهایم را با دوچرخه انجام بدهم». اکبر جمشیدی این حرف‌ها را می‌زند؛ کسی که در ۶۲ سالگی هنوز با دوچرخه این طرف و آن طرف می‌رود و حالا او را در روستای شنده به مرد دوچرخه‌سوار می‌شناسند؛ مردی که تنها زندگی می‌کند و همدم او دوچرخه‌اش است.

ایرانگردی با دوچرخه

اکبر جمشیدی از آن دسته آدم‌هایی است که عشق سفر دارند و یک جا بند نمی‌شوند. او در تمام این روزها و ماه‌هایی که سوار ماشین نمی‌شد به سفر می‌رفت و حالا این مرد دوچرخه‌سوار بیشتر جاده‌های فرعی و اصلی کشور را می‌شناسد؛ «از سال ۷۶ یک دوچرخه و کوله‌پشتی خریدم و سفرهایم را شروع کردم. اولین مسیری را که با دوچرخه رکاب زدم مسیر روستای شنده بود تا خود کرج و آخرین مسیری را هم که اخیرا با دوچرخه رکاب زده‌ام از تهران بوده تا تنکابن».

اکبر جمشیدی در روستای شنده در اطراف کردان کرج در یک باغ سکونت دارد. این مرد دوچرخه‌سوار سال‌ها قبل به خاطر مشکلات شخصی از خانواده‌اش جدا شد و شاید یکی از دلایل مهمی که باعث شد اوقات بیکاری خود را در سفر بگذراند، همین تنهایی باشد. البته اکبر برای این کارش دلیل دیگری هم دارد که بهتر است از زبان خودش بخوانید؛ «من در گذشته هم زیاد مسافرت می‌رفتم اما نه برای تفریح، برای کار. سال ۴۴ بود که گواهینامه پایه دو گرفتم و مدتی بعد هم پایه یک. از همان زمان هم با کامیونی که برای پدرم بود سفرهای خارج از کشور خود را شروع کردم».

او دوست دارد که درآینده کتابی از خاطرات و عکس‌هایش را منتشر کند

اکبر جمشیدی اما به جای کامیون با دوچرخه انس گرفت و از همین سفرهای دوچرخه‌ای به شهرهای مختلف خاطرات زیادی به یاد دارد؛ «در همین سفر آخرم که به الموت می‌رفتم در یک جاده وارد مه شدم. ترسیدم و بی‌اختیار ترمز کردم اما چون شیب جاده زیاد بود از دوچرخه پرت شدم». در آن حادثه پا و دست راست اکبر به شدت صدمه دید و بیهوش شد و وقتی به هوش آمد با هزار زحمت خودش را به یک روستا در نزدیکی جاده ‌رساند؛ «در روستا یک امامزاده بود. من به خاطر دردی که داشتم وارد امامزاده شدم و آنجا ماندم.

کمی بعد سر و کله اهالی روستا پیدا شد. آنها اول فکر کردند من دزد هستم اما وقتی مرا با آن حال دیدند دکتر آوردند و با چند قرص مسکن کمی از شدت دردم کمتر شد». اما این پایان ماجرا نبود. اهالی به اکبر گفتند در امامزاده نماند چرا که آنها معتقد بودند در اطراف امامزاده صداهای عجیب و مشکوکی شنیده ‌می‌شود؛ «من که به این حرف‌ها اعتقاد نداشتم با اصرار در امامزاده ماندم اما درست نیمه‌های شب بود که صداهای عجیبی به گوشم رسید. خودم را به آن راه زدم اما باز هم همان صداها تکرار شد. دیگر خوابم نبرد. اما دم سحر که هوا کمی روشن‌تر شده بود باز هم شیشه‌های امامزاده لرزید و آن صداها بار دیگر به گوشم رسید.

داشتم کم‌کم به گفته‌های اهالی ایمان می‌آوردم. از طرفی خیلی دلم می‌خواست منبع صدا را پیدا کنم. به همین خاطر وقتی از پنجره به بیرون نگاهی انداختم در دل از خودم و از عقاید عجیب اهالی خنده‌ام گرفت. در بیرون از امامزاده یک گله اسب وحشی در حال چرا بودند و هر وقت آنها می‌دویدند آن صداهای عجیب به گوش می‌رسید».

البته این اتفاق شاید یکی از کوچک‌ترین اتفاقات بامزه‌ای باشد که برای اکبر رخ داده. او می‌گوید: «هر جا می‌روم همه فکر می‌کنند من خارجی و توریست هستم و به خارجی شروع می‌کنند با من حرف زدن. البته این قسمت خوب ماجراست. یک بار که به یکی از شهرها رفته و در جایی مشغول استراحت بودم یک خانم با کنجکاوی به من خیره شده و دوچرخه‌ام را که کیسه و خورجین به آن آویزان بود با تعجب نگاه کرد.

برای اینکه کمکش کنم گفتم: ببخشید مشکلی پیش آمده؟ زن جوان هم در جواب سؤال من گفت: خب، آقا حالا شما چه چیز می‌فروشید؟ از سؤال زن جوان، هم خنده‌ام گرفت و هم خشکم زد. اما با لبخندی به زن جوان گفتم: «شما چه می‌خواهید؟ دمپایی دارم و کتاب دارم و...». حالا اکبر جمشیدی هر روز چه در سفر و چه در خانه خاطراتش را می‌نویسد و قصد دارد که از زندگی و سفرهایش کتاب چاپ کند.

با دوچرخه خارج از مرز

اکبر جمشیدی از وقتی دوچرخه را برای سفرهای برون و درون‌شهری‌اش انتخاب کرده است ناراحت نیست و دلش می‌خواهد روزی فرهنگ دوچرخه‌سواری جایگزین ماشین‌رانی شود. او دوچرخه را وسیله‌ای مقرون به صرفه و مفید برای سلامتی می‌داند و می‌گوید: «آن موقع که راننده ترانزیت بودم و به کشورهای خارجی سفر می‌کردم با دوچرخه آشناشدم؛ از سوئیس و فرانسه گرفته تا ایتالیا و انگلیس و...‌. خب دلیل آشنایی من با دوچرخه هم این بود که کرایه‌های ماشین در کشورهای خارجی خیلی بالا بود و شما وقتی که می‌خواستید یک دور در شهر بزنید مثلا باید ۴۰ مارک از جیب مبارکتان درمی‌آوردید و دودستی تقدیم راننده ماشین می‌کردید.

اما درست با نصف همین کرایه شما می‌توانستید یک دوچرخه بخرید و به هر جا که می‌خواهید بروید». شاید به خاطر همین رکاب زدن‌های مداوم است که اکبر جوان‌تر از سن واقعی‌اش به نظر می‌رسد. اگر شما اکبرآقای ۶۲‌ساله را از نزدیک ببینید فکر می‌کنید او مردی ۵۰ ساله است. در این ۱۲‌سالی که اکبر جمشیدی تصمیم گرفته کارهایش را با دوچرخه انجام دهد یک بار هم سوار ماشین نشده. او می‌گوید: «اگر هم ماشین دم دستم باشد باز دوچرخه را به ماشین سواری ترجیح می‌دهم». حالا این روزها اکبر آقا تصمیم بزرگ‌تری گرفته.

اکبر جمشیدی برای داشتن سفری راحت و آسوده و جای اسکان در شهرهای مختلف از فدراسیون دوچرخه‌سواری کارت عضویت دریافت کرده‌است

او می‌خواهد به کمک پسر بزرگش که در کانادا اقامت دارد به آنجا برود و سفرهای برون مرزی خود را با دوچرخه شروع کند. در این دنیا همه چیز از نظر اکبر جمشیدی زیباست. او هر بار که احساس تنهایی می‌کند کوله بارش را جمع می‌کند و به دشت و بیابان می‌زند و خیلی کم پیش می‌آید برای مدت طولانی در خانه‌اش بماند.

اما زمانی که مرد دوچرخه‌سوار از سفر به خانه‌اش در روستای شنده برمی‌گردد باز هم در خانه نمی‌ماند؛ «زمانی که در خانه می‌مانم خیلی احساس تنهایی می‌کنم. به خاطر همین وسایلم را جمع می‌کنم و به کوه‌های اطراف می‌روم و در آنجا چادر می‌زنم و این‌طوری وقتم را با طبیعت و کتاب مثنوی مولانا و کتاب‌های تاریخی پر می‌کنم». با وجود اینکه اکبر جمشیدی معتقد است تنهایی مساله‌ای طبیعی است و امکان دارد برای هر کسی پیش بیاید، دوست دارد بچه‌هایش بیشتر از گذشته به او سر بزنند و احوال او را جویا شوند و این‌طوری دغدغه‌هایش کمتر شود.

منبع: همشهری آنلاین

489264

سازمان آگهی های پرسون