به گزارش سایت خبری پرسون، آنها می گویند مردم در زمان جنگ و درخواست کمک، به یاری دولتمردانشان رفته و تقاضایشان را بی جواب نمی گذاشتند؛ و اپیدمی های نگران کننده ای مانند کرونا، زمان آن بود که دست مردم گرفته شده و تا حدی خیالشان را از بابت سررسیدهای وام و چک، مالیات، عوارض شهرداری، کالاهای اساسی و... راحت کرده و تمهیدات برنامه ریزی شده ای را در پیش می گرفت.
اما در هر صورت، حالا یک سالی می شود که ویروسی میکروسکوپی همه معادلات دنیای پرمشغله انسانی ما را زیر و رو کرده است. رعایت فاصله اجتماعی و ماسک و اسپری های ضد عفونی کننده، وسیله ای دائمی در کیف و جیب های ما شده است. کرونا آنچنان ماندگار شد که برای بسیاری از ما زندگی بدون زدن ماسک، دلهره آور شده و تخمین زمانی که بتوانیم بدون ماسک به بیرون از منزل رفته و به کارهای روزمره مان برسیم، سخت و حتی ناممکن است.
کرونا معیشت همه را درگیر خود کرد. آنقدر درگیر که باید حواسمان چهار چشمی به خودمان باشد. از کنار هم که می گذریم.اما مواظبیم. در مترو در تاکسی حتی روی پل های هوایی. چیزی در ذهنمان می گوید که « مواظب باش».
هر روز عده ای را می بینیم بدون آنکه بشناسیمشان؛ اما برایمان آشنا هستند. از مامور راهنمایی و رانندگی گرفته تا صاحبان برخی مغازه ها. همه مواظبند تا این ویروس موذی گریبانگیرشان نشود و بتوانند این آزمون سخت را به سلامت بگذرند.
چه آنهایی که درآمد خوبی داشتند و چه آنهایی که درآمد ناچیزی نصیبشان می شد در تلاش اند. تلاشی همراه با استرس و مواظب بودن های بی امان.
* مترو نباشد نمی دانم چگونه باید بگذرد
اکرم را گاهی وقت ها در مترو می دیدم. آشنا بود ولی نمی شناختمش. دختری که در مترو دستفروشی می کند.
۲۹ ساله است. ایستگاه به ایستگاه مترو می آید و داخل واگن ها، فروشندگی می کند. می آید تا لوازم آرایشی و گیره موهای طلایی رنگش را بفروشد. او می گوید: «زندگیم راحت نبود ولی هر روز که می گذشت، بیشتر و بهتر در ایستگاه ها جا افتادم. مجبور بودم که انجام دهم. مجبور بودم در هر ایستگاه سوار ترن ها شوم و سعی کنم مردم حواسشان به من و وسایلی که برای فروش آورده ام باشد.»
اکرم و پدر و خواهر کوچکترش با هم زندگی می کنند. او دانشگاه را به خاطر بیماری پدرش ول کرد تا بتواند کار کند. میگوید: «ترم چهارم رشته مدیریت در دانشگاه شبانه اصفهان بودم.»
غرور از لحن صحبتش پیداست. زیبا صحبت میکند و به گفته خودش، خیلی دنبال کار گشته اما کارهایی که پیدا می کرد، زمان زیادی از وقتش را می گرفت و برعکس حقوق کمی داشت. «از روزی که به راهنمایی دوستم، برای فروش اجناس، داخل ترن ها کار کردم، وضعم خیلی بهتر شده. هم خرج خانواده ام را می دادم و هم خودم از خودم راضی بودم.» او مترو را نجات دهنده خودش می داند، اما محدودیت های کرونایی کسب و کارش را مختل کرده و خانه نشینی امان او و دو عضو خانواده اش را بریده است و میگوید: «خیلی سخت می گذره، بعضی اوقات برای ناهار و شام هم می مونیم. حاضرم تا زمانی که زنده هستم کار کنم. اگر کار نکنم چاره دیگه ای ندارم. کرونا ما رو نکشد، گرسنگی و در خانه ماندن می کشد»
اکرم تنها نیست. بسیارند فروشندگانی که مستقیم یا غیرمستقیم در متروها به فروش جنس مشغولند و با وجود اشکالات عمده ای که در این نوع از کار وجود دارد ولی همانطور که اکرم گفت چاره ای ندارند.
* عزیزی در کانکس!
نامش «عزیز» است. چند وقتی است که می دیدمش، درون یک کانکس قدیمی است و حال درستی هم ندارد. خماری دل و دماغ حرف زدن را از او گرفته، پتوی چرکین داخل کانکس را به سرش کشیده و خودش را گوشهای، به اندازه یک توپ جمع کرده. سرش را به صورت دورانی می چرخاند، خیلی ریز و ملموس، انگار سرش سرگیجه گرفته و تنه اش از چرخش سرش تاب می خورد. کانکس کوچک خالی را گیر آورده، آن را هل داده و تا آخر کوچه کشانده و برای شبها در ان اتراق می کند.
عزیز نامی است که مادربزرگ پدری برایش انتخاب کرده است. می گوید تنها چیزی که دوستش دارد همین نام است. یک ساعت مانده به ساعت ۹ شب و تا ۴ صبح منع تردد شروع می شود. او خوش شانس است و کانکس کهنه کوچک سرپناهی برایش شده، ولی سرپناه گرمی نیست، سرد است. می گوید: «بخاری که از دهنم در میاد رو میبینی خانم؟ برای سرما است. میفهمی؟ سرد» به سختی می توانستم ببینمش. درون کانکسی که اندازه یک باجه تلفن یا فقط کمی بزرگتر، خودش را جمع می کند.
نور موبایلم را که به طرف صورتش میگیرم چشم غره ای میرود و می گوید: «نکن خانم، نور برای چشم ما ضرر داره» حس شوخ طبعی او این اجازه را به من می دهد از کرونا و عدم تردد بپرسم. میگوید: « ای کاش یک روزی می آمدی که حال درست و حسابی داشتم، اما برای من چه فرقی میکنه؟ هیچ فرقی نمیکنه. سگها رو میبینی که این اطراف میچرخند؟ من دمخور اونا هم نیستم. مثل مورچه ها میرم و میام. حالی برام نمونده که جلو چشم مردم رژه برم. یه نون داشته باشم همینجا میشینم، جرات ندارم زیاد دور شم خب» عزیز می ترسد. ترس از اینکه «کانکس جان پناهش» را از او بقاپند. همسایه ها از دستش شاکی شدهاند و هر روز گلایه به این طرف و آنطرف می برند.
میپرسم: از کی اینجایی؟ میگوید: چند ماهی هست، نه دو ماهه. میپرسم: با منع تردد چه کار میکنی؟ میتونی غذا گیر بیاری؟ میگوید: غذا؟ و پوزخندی می زند و زیر پتوی چرکینش پنهان می شود.
به خود می گویم، اگر روزی حال و حوصله بیشتری داشت بیشتر با او گپ بزنم. اما آنچه می دانم حضور صدها «عزیز» است که در زیر پوست شهر، گوشهای کز میکنند و حاضر نیستند حتی به گرمخانه بروند تا تنشان گرم بماند. سوز سرما بیداد میکند وتهران حالا، شبیه هیولای سیاهی باشد که فقط هزاران چشم زرد از میان سیاهی آن پیدا است. انگار نفس نمی کشد و جنبنده ای در آن حرکت نمی کند. هولناک شده، به اندازه کرونا، شهری که هیچ وقت خاموش و ساکت نبود، ناگهان ظرف یکسال پر از سکوتی شده که وحشت کسب و کارهای روز مزد است. وحشت کسانی که از صبح تا شب، برای خالی نماندن سفره هایشان باید گوشه ای از هیاهوی تهران را به دست می گرفتند.