به گزارش سایت خبری پرسون، مرد پریشان حال بود و درحالی که دست دختر ۱۰ سالهاش را محکم گرفته بود، وارد اتاق مشاوره شد وبا تشریح ماجرای زندگیاش گفت: «دخترم سمانه خیلی کوچک بود که همسرم در سانحه رانندگی جان سپرد.
از آن زمان به بعد هم مادرش شدم و هم پدرش. نمیگذاشتم آب در دلش تکان بخورد و لحظهای غصه نداشتن مادر آزارش دهد. درهمه این سالها به خاطر دخترم حاضر نشدم ازدواج کنم. اما…»رضا درحالی که سری به نشانه تأسف تکان میداد، اظهارکرد: «بابک دوست چندین و چند سالهام بود و با هم رفت و آمد زیادی داشتیم.
بعد از اینکه همسرم فوت کرد این رابطه نزدیکتر شد و همسر بابک هر روز برای ما غذا میآورد یا گهگاه به من زنگ میزد ومی خواست که با هم خرید برویم. و…خلاصه آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که درددلهایش را هم با من مطرح میکرد.
بارها به او گفتم به زندگیت بچسب. چراکه درست نیست ما اینقدر با هم صمیمی باشیم. حتی به او گفتم میترسم بابک از اینکه تا این حد به من توجه میکنی ناراحت شود وگمان بد کند. اما او هر بار میگفت: «بابک آنقدر سرگرم کارش است که اصلاً یادش نیست زن دارد و هیچ وقت هم چیزی نمیفهمد.پس خیالت راحت.» بابک هم رفتارش با من عادی بود و هرگز تصور نمیکردم از چیزی خبر داشته باشد.
هر چه میگذشت رابطه ما صمیمیتر میشد اما من بیش از همه چیز نگران دخترم بودم. خیلی وقتها با بابک درد دل میکردم و او همیشه به حرف هایم گوش میداد. یک روز به او گفتم: «من ساعات زیادی سرکارم و دل نگران تنهایی سمانه هستم. نمیدانم باید چه کار کنم؟» بابک کمی فکر کرد و گفت: «سمانه را خانه ما بیاور.
هم خیالت راحت میشود و هم بچه تنها نمیماند.» راستش آن موقع خیلی خوشحال شدم چون میدانستم به خاطرعلاقهای که زن بابک به من دارد از دخترم خوب مراقبت میکند اما حتی نمیتوانستم تصور کنم که بابک چه فکری در سر دارد. ای کاش هرگز این کار را نکرده بودم.»
مرد جوان درحالی که سعی داشت جلوی اشکهایش را بگیرد، نگاهی به سمانه غمزدهاش انداخت ودرحالی که بغضش را فرو برد، ادامه داد: «صبح روز بعد دخترم را به خانه بابک بردم و با خیال راحت حتی عصرها اضافه کار هم میماندم. چند روز گذشت. سمانه هیچ حرفی نمیزد اما متوجه شدم رفتارش عوض شده. هر روز عصبیتر میشد
و با کوچک ترین حرفی پرخاش میکرد. فکر کردم به خاطر دوری من ناراحت است به همین خاطر چند روزی مرخصی گرفتم تا کنارش بمانم. در آن چند روز هر کاری کردم به سمانه خوش بگذرد نشد که نشد. دخترم حسابی غمگین و افسرده شده بود. شک نداشتم موضوع مهمی آزارش میدهد. یک روز با او نشستم و آنقدر اصرار کردم که با من حرف بزند و…»
مرد جوان درحالی که اشک میریخت ودخترش را در آغوش کشیده بود گفت: «من با دست خودم دخترم را به این روز انداخته بودم.وقتی سمانه راز هولناکش را فاش کرد تازه فهمیدم در این مدت که من با خیال راحت سر کار میرفتم، بابک، از دخترم سوءاستفاده و او را مجبور به گدایی در خیابان کرده. بابک طوری سمانه را تهدید کرده بود
ساکت بماند که دخترم حتی میترسید به من چیزی بگوید. داشتم دیوانه میشدم. هر چه فکر کردم که چرا او این کار را کرده سردرنیاوردم!! بابک وضع مالی بدی نداشت و بیکار هم نبود اما چرا با سمانه من این کار را کرده بود؟ با شنیدن این موضوع بدون اینکه به او زنگ بزنم پیش پلیس رفتم و شکایت کردم. بابک ساعاتی بعد دستگیر شد.
وقتی او را دیدم مستقیم در چشمانش نگاه کردم و گفتم: «چرا این کار را با ما کردی؟ چرا به سمانه من رحم نکردی؟» اما جوابی که او داد مانند پتک بر سرم خورد و تازه بیدارم کرد.بابک که ذرهای پشیمانی در چهرهاش نبود به من نگاهی انداخت و جواب داد: «مگر تو به من و زندگیام رحم کردی که حالا از مردانگی حرف میزنی؟
تو زنم را از من گرفتی و کاری کردی که او از من دلزده شود. او مدام از طلاق حرف میزند چون میخواهد با تو ازدواج کند!!» تازه آن موقع بود که فهمیدم در همه این سالها بابک از همه چیز خبر داشته و به فکر انتقام بوده است. با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شده بود. من کاری کردم که دخترم آزار ببیند. نمیتوانم ناراحتی دخترم را تحمل کنم. خواهش میکنم؛ سمانهام را از این عذاب نجات دهید…»
منبع: منیبان