به گزارش سایت خبری پرسون، ، عروس 16 ساله که مدعی بود با کلید یدکی از خانه گریخته و به کلانتری آمده است درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: 5 سال بیشتر نداشتم که فرزند طلاق نام گرفتم پدر و مادرم در حالی از یکدیگر جدا شدند که من هنوز معنای طلاق را نمی فهمیدم. هر بار ازمادرم سخنی می گفتم یا درباره او کنجکاوی می کردم با نگاه های سنگین و سرزنش آمیز اطرافیانم روبه رو می شدم.
آن ها مادرم را زنی بدکاره خطاب می کردند و از من می خواستند هیچ گاه نامش را بر زبان نیاورم ودر جست وجوی او نباشم. چند ماه بعد پدرم با دختر دیگری از اهالی روستای محل زندگی مان ازدواج کرد و این گونه نام «نامادری» بر زندگی من سایه انداخت.
پدرم کشاورزی می کرد و همواره در بیرون از منزل به سر می برد اما من از همان دوران کودکی در برابر نامادری ام جبهه گرفتم و به لج بازی با او پرداختم چرا که در مدرسه نیز مرا به عنوان فرزند طلاق می شناختند و این موضوع به عقده ای روانی برایم تبدیل شده بود حوصله امر و نهی و حتی نصیحت های نامادری ام را نداشتم فقط سعی می کردم نمرات خوبی بگیرم تا از سوی دیگران سرزنش نشوم خلاصه درگیر ناملایمات دوران کودکی ام بودم که خواهر ناتنی ام متولد شد و این گونه زندگی من نیز رنگ دیگری گرفت چرا که پدرم نیز از من غفلت کرد و همه توجهات خانوادگی به سوی نوزاد تازه متولد شده چرخید در این شرایط روزهای سختی را می گذراندم تا این که ماجرای طلاق پسرعمویم بر سر زبان ها افتاد.
او با نامزدش دچار اختلافات شدیدی شده بود و به همین دلیل در کشاکش جدایی از یکدیگر بودند. در همین روزها من هم بنا به تقاضای پدرم به منزل عمویم می رفتم و با دختر عمویم درس می خواندم چرا که او هم سن و سال من بود. طولی نکشید که خبر طلاق «اسحاق» به روستا رسید و خانواده عمویم را ناراحت کرد. حدود 2 ماه بعد از این ماجرا روزی اسحاق به روستا آمد و ما نیز برای دورهمی شبانه به منزل عمویم دعوت شدیم.
آن جا بود که دختر عمویم به شوخی سخنی را درباره ازدواج من و اسحاق مطرح کرد و خیلی زود با توجه زن عمویم مواجه شد. چند روز بعد آن ها با هماهنگی پدرم به منزل ما آمدند و مرا که سیزدهمین بهار زندگی ام را می گذراندم برای اسحاق خواستگاری کردند. با آن که پسرعمویم 17 سال از من بزرگ تر بود و علاقه قلبی برای ازدواج با او نداشتم اما در همان افکار کودکانه با خودم می اندیشیدم اگر زودتر ازدواج کنم از سختی های زندگی با نامادری رها می شوم بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و پای سفره عقد نشستم.
یک سال بعد جشن عروسی ما برگزار شد و من زندگی مشترکم را در منزل اجاره ای اسحاق در یکی از شهرک های حاشیه مشهد آغاز کردم. او مردی زحمت کش و کارگری بی ادعا بود به همین خاطر سعی می کرد همه امکانات رفاهی را برایم فراهم کند تا جایی که حتی به من اجازه تحصیل داد اما با همه این خوبی هایش هیچ گاه نمی توانستیم همدیگر را درک کنیم رفتار و گفتار من برای او کودکانه جلوه می کرد و من هم نمی توانستم مانند او بیندیشم چرا که اختلاف سنی زیادی داشتیم و به همین دلیل همواره با هم درگیر بودیم .من در آغاز سن نوجوانی دختری بازیگوش بودم و شیطنت می کردم ولی همسرم رفتاری باوقار داشت و همواره مرا نصیحت می کرد.
این تنش ها و رفتارها به حدی رسید که دیگر حرمت زن و شوهری بین ما شکست و من مقابل او می ایستادم و لج بازی می کردم طولی نکشید که به خاطر همین رفتارهای کودکانه ،همسرم از ادامه تحصیلم جلوگیری کرد و دیگر نمی گذاشت از خانه خارج شوم. او گوشی تلفنم را گرفت و حتی مرا از دیدن خانواده ام محروم کرد. وقتی صبح برای رفتن به سرکار از خانه خارج می شد در منزل را قفل می کرد و من روزهای سختی را می گذراندم .در این سن و سال بیشتر از همیشه به ظاهر خودم می رسیدم و اوقات زیادی را صرف آرایش و پوشش خودم می کردم. حالا دیگر خانه داری و شوهرداری را هم به فراموشی سپرده بودم و حتی زمانی که اسحاق اعتراض می کرد به روی او دست بلند می کردم و به خانواده اش ناسزا می گفتم او هم بیشتر سخت گیری می کرد و اجازه نمی داد از خانه خارج شوم.
او حتی در پی یک مشاجره لفظی ضربه ای به صورتم زد که بینی ام شکست و سپس موهای زیبا و رنگی ام را از ته قیچی کرد تا مرا شکنجه روحی بدهد به همین دلیل وقتی او به سرکار می رفت من هم با کلید یدکی که در خانه مخفی کرده بودم از منزل گریختم و به کلانتری آمدم تا شاید چاره ای برای نجات زندگی ام بیابم و ...
با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ جعفر خانی (رئیس کلانتری پنجتن) بررسی های کارشناسی و روان شناختی این پرونده به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.