به گزارش سایت خبری پرسون،
هرچند که بسیاری از مردم، «نصرالله رادش» را به آثار و آیتمهای طنز تلویزیونی همچون مجموعه خاطرهانگیز «ساعت خوش» میشناسند اما رادش کار هنریاش را در اواخر دهه ۶۰، با تئاتر و هنرمندانی همچون اکبر زنجانپور و قطبالدین صادقی آغاز کرد. او علاوه بر بازیگری، دستی بر آتش هنرهای تجسمی هم دارد و اخیرا نخستین نمایشگاه مجسمههایش را با نام «صورتک» برپا کرده بود. رادش روحیه بسیار حساسی دارد و معتقد است بسیار تحت تأثیر فیلمهایی که میبیند و نقشهایی که بازی میکند، قرار میگیرد و برای همین عامدانه از بازی در آثاری که آنها را «سیاه» مینامد، دوری میکند. با نصرالله رادش پیرامون علایقش در تئاتر و حرفه بازیگری گفتگویی داشتیم که مشروح آن را میتوانید در ادامه بخوانید.
با اینکه رشته تحصیلی و اولین تجربههای بازیگری شما در تئاتر بوده، اما از اوایل دهه ۷۰ تا همین اواخر دیگر سراغ نمایش نیامدید. چرا؟
پس از تجربه کار با آقای اکبر زنجانپور و قطبالدین صادقی، مدتی هم کارهای کوتاه و آیتممانندی در شهرستانها انجام میدادیم که شاید اسمش را نتوان تئاتر گذاشت اما این روند قطع شد تا حدود ۴ سال پیش که با آقای مهرداد نظری تئاتر کودکی اجرا کردیم که برای من بسیار سنگین و پرفشار بود و خاطره تلخی برایم باقی گذاشت؛ یک تئاتر فیزیکی که بدن را درگیر فشار میکرد و برای همین اذیت شدم. طوری که در آن کار موهایم ریخت و کچل شدم. در واقع ۵ ماه حرص خوردم و تحمل کردم. عاشقانه روی صحنه نمیرفتم. در حالی که این نوع کار کردن را بلد نیستم. باید عشق کنم وقتی روی صحنه میروم و خودم از آن لذت ببرم. برای همین الان با اینکه کارهای متعددی پیشنهاد میشود اما خیلی جنس خودم را در آنها پیدا نکردهام. ضمن اینکه به حجم حضورم در اثر فکر نمیکنم؛ دوست دارم در یک کار یک ساعته، فقط ده دقیقه باشم اما همان حضور خیلی عالی باشد.
همانطور که در تلویزیون سراغ کارهای طنز میروید، در تئاتر هم کمدی را میپسندید؟
دوست دارم از مخاطب خنده بگیرم. یا حداقل، در کاری بازی کنم که سیاه نباشد؛ چون هر کار غیر کمدیای، سیاه نیست. ممکن است روزمرگی باشد. اما دوست ندارم به ناملایمات و در اثری با این مضمون کار کنم. دوست ندارم بازیگر کاری باشم که دارد از دردهای جهان میگوید. دوست دارم یک روزمرگی خسته کنندهی تکراری را بازی کنم که حتی تماشاگر از ملالت آن منفجر شود و در پشت قصه بگویم که ما آدمها چقدر شبیه ربات زندگی میکنیم؛ اما سیاه نباشد.
دلیلش علاقهتان به ژانر کمدی است یا این نوع نقشها ناراحتتان میکند؟
راستش برای دو - سه سال، موارد کتاب «معجزه شکرگزاری» خانم «راندا برن» را که اساساش شکرگزاری به علاوه جذب است تست کردم و تاثیرات عجیبش را دیدم. برای همین سعی میکنم از سیاهی دوری کنم؛ چون بسیار مستعد غم و غصهام. اگر نقشی را بازی کنم که شخصیت غمگینی باشد، فکر میکنم بعدش به تیمارستان بروم. برای همین درست یا غلط؛ از چنین کاراکترهایی دوری میکنم. یا نباید چنین نقشی را بازی کنم یا اگر بازی کنم برایش آنقدر زمان میگذارم و با آن زندگی میکنم که در زندگی واقعی هم درگیر ویژگیهایش میشوم. ضمن اینکه فکر میکنم سیاهی، سیاهی جذب میکند.
شاید همین ارتباط عمیق با نقش که اشاره کردید کار را برایتان دلی و احساسی میکند در این اتفاق اثرگذار است...
دقیقا. من اصلا فیلم نمیبینم. یکبار چند وقت پیش فکر کردم آدم شدهام و میتوانم فیلم ببینم! نسخه قدیمی فیلم سه ساعته «کلئوپاترا» (با بازی الیزابت تیلور و ریچارد برتون) را دیدم و قشنگ مانند بچه دو ساله نشستم گریه کردم که انگار «من مردهام و زنم به همین خاطر خودش را کشته است!» یعنی طوری خودم را جای شخصیتهای فیلم گذاشتم که شبانه به همسرم که شهرستان بود زنگ زدم و گفتم اگر میتوانی برگرد، من میترسم. میخواهم بگویم که خیلی با نقشها یکی میشوم. شاید کسی نقش جدی از من ندیده باشد، اما میدانم که اتفاقا اگر شرایطش پیش بیاید و نقشی جدی را بازی کنم برایم کاری آسان خواهد بود. اما دوری میکنم؛ به خاطر همذاتپنداری شدیدم.
دوست دارید چه نقشی را بازی کنید؟
آرزویم این است که پارتنر خوبی مثل نادر سلیمانی را که از قدیم باهم کار کردهایم پیدا کنم و با زبانی نامفهوم و بدون دیالوگ و بینالمللی باهم نقش پت و مت را بازی کنیم؛ این یکی از رویاهای بزرگ من در بازیگری است. اصلا آن پت و مت را از قالب کارتونی و عروسکی دربیاوریم و بازی کنیم. شاید تا حدی شبیه به نقش رباتی که در «مسافران» داشتم. چنین فضایی را دوست دارم؛ تئاتر یا فیلمی که هر بینندهای در هر کجای جهان آن را دید، قهقهه بزند و بخندد. این آرزویم است. دنبال دادن پیام نیستم و دوست ندارم با نقشهایم پیامی به مخاطب بدهم. ایدهآلم این است که مخاطب وقتی صبح تا شب سر کار است و به خانه برمیگردد، بنشیند پای تلویزیون و با دیدن فیلمام قهقهه بزند. نمونه درخشان و ایدهآلش برای من هنوز «ساعت خوش» است. ساعت خوش نه کاری انتقادی بود، نه سیاسی و نه کاری به گرانی و اقتصاد داشت. اما کی آن را دوست نداشت؟ حداقل آن موقع، کسی نبود که این مجموعه را دوست نداشته باشد. هم عامه مردم دوستش داشتند و هم جمعی از بهترین بازیگران و سوپراستارها. درحالیکه حرف عجیبی هم نمیزد. کاری که به نظرم اتفاقا بسیار هم سخت است؛ چون باید از «هیچی» قصه و طنز بسازی. وقتی مسائلی مانند سیاست، گرانی و... در کشورت داری، زمینه قصه برایت آماده است و طنزت را روی آن استوار میکنی اما وقتی قرار است بدون توجه به این زمینهها، از هیچ چیز قصه بسازی سختترین کار دنیا پیشرویت است.
در شرایطی که وضعیت برای مردم سخت شده، خنداندن مردم شاید ضروریتر باشد؛ اما فکر میکنید کار برای بازیگر و طنزپرداز هم در خنده گرفتن از مخاطب سختتر شده است؟
خنداندن مردم کمی سختتر شده؛ شاید چون در فضای مجازی، با حرفها و کارهای آنچنانی مردم به خنده میافتند. چون دیگر هرچه میخواهند میگویند و خیلیها هم به این نوع طنزها و جوکها عادت کردهاند. خنداندن مردم با برنامههای طنز هنوز هم شدنی است؛ اما برنامهریزی میخواهد. اگر میخواهی از هیچ چیزی طنز بسازی، یعنی از سیاست و گرانی و... وام نگیری، باید نویسندههای خوب را بیاوری، زمان بگذاری و هزینه کنی. مثلاً شوخیهای ساعت خوش خیلی ساده بود و از اتفاقهای ساده شکل میگرفت. اما خندهدار بود. یادم میآید همان زمان آقای «علی حاتمی» بزرگ از یکی از آیتمهایی که من بازی میکردم اسم برد و گفت آن آیتمی که من نقش یک کارگردانی را داشتم که فیلمی ترسناک میساخت و خودش از ترس غش میکرد، چقدر ایده قشنگی بوده. الان هم اگر میخواهی چنین کاری کنی باید به اندازه کافی زمان بگذاری. چون آنقدر طنزهای دم دستی آمده که اگر بخواهی کار خوب و خندهداری بسازی برایش باید زحمت بکشی. اما خدا کند شرایطی پیش بیاید که بتوانیم اینطور زحمت بکشیم و کاری بسازیم که مخاطب را بخنداند.