به گزارش سایت خبری پرسون، در تابستان ۱۳۳۴ دکتر جهانشاه صالح وزیر وقت بهداری لایحهی منع کشت خشخاش و مبارزه با افیون را تقدیم مجلس سنا کرد و این لایحه در اول آبان آن سال به تصویب رسید. صالح اما از همان زمان که لایحه را به مجلس برد، خود نیز دست به کار شد و شروع به برگزاری جلسات هفتگی مبارزه با افیون در وزارت بهداری کرد. شرکتکنندگان این جلسات عبارت بودند از: مهندس طالقانی وزیر کشاورزی یا نمایندهاش، معاونان وزارت بهداری و دارایی، دکتر آشتیانی مدیرعامل سازمان شاهنشاهی، دکتر خطیبی مدیرعامل شیر و خورشید سرخ، دکتر چهرازی دبیر انجمن مبارزه با تریاک، دکتر آذرخش سرپرست امور مبارزه با تریاک در وزارت بهداری، سرهنگ واثقی رئیس رکن سوم ستاد فرماندهی نظامی، دکتر احسانی رئیس بنگاه انحصار تریاک در وزارت بهداری. یکی از خروجیهای این جلسات مداوم، جمعآوری شیرهکشخانههای تهران بود. علاوه بر آن دکتر صالح تصمیم گرفت که جایی را برای جمعآوری معتادان به منظور بازپروری آنان دست و پا کند.
«باغ مهران» که از اماکن دولتی و در اختیار فرمانداری تهران بود برای این کار در نظر گرفته شد و طی چند مرحله در شهریور همان سال شیرهکشخانههای پایتخت با حملهی گازانبری ماموران فرمانداری نظامی جمع و شیرهایهای آن به باغ مهران منتقل شدند؛ اما این هم انگار چارهی آخر نبود چون چند ماه که گذشت، مشخص شد برخی معتادان پس از گذراندن دوران بازپروری دوباره سر از شیرهکشخانههای مخفی درمیآورند. راهکار مواجهه با این معضل جدید عجیب بود! در اواخر بهمن همان سال تیمور بختیار فرماندار نظامی تهران اعلام کرد که معتادانی که برای بار دوم به چنگ ماموران بیفتند به جزایر جنوب تبعید میشوند و بلافاصله بر اساس همین دستور گروهی از معتادانی را که برای بار دوم دستگیر شده بودند روانهی خرمشهر کرد. قرار بر این بود که سری دوم تبعیدشدگان روز پنجشنبه سوم اسفند به خارک فرستاده شوند؛ اما یک روز پیش از عزیمت آنان خبرنگاران مطبوعات همراه با دادستان وقت فرمانداری تهران برای تهیهی گزارشی از حال روز معتادان در حال تبعید سری به باغ مهران زدند. خبرنگار «آسیای جوان» که یکی از خبرنگاران اعزامی به برای تهیهی این گزارش بود، مشاهداتش را اینطور به قلم آورد (آسیای جوان، پنجشنبه ۳ اسفند ۳۴):
ماشینی که خبرنگاران جراید داخلی و خارجی در آن نشسته بودند در مقابل درِ بزرگ «باغ مهران» توقف کرد و یک مشت پیر و جوان دوربینها و کاغذ و مداد خود را حاضر کرده و وارد باغ شدند. این باغ در جادهی قدیمی شمیران قرار دارد و مقابل درِ ورودی که از دور شباهت به قلعههای اسرارآمیز دارد یک تابلوی بسیار بزرگ نصب شده که «مرکز شیرهایها» را نشان میدهد. در این بازدید دیگر خبرنگاران مواجه با داد و فریاد و فغان نبودند و به هر کجا که میرفتند قیافههای آشنایی به چشم میخورد که با وضع خاص و با زبان مخصوص جلو میآمدند و شعار میدادند. دقیقه به دقیقه تظاهرات ادامه پیدا میکرد و همه تعجب میکردند [که] چطور شیرهایها و تریاکیها که با هجوم نیروهای انتظامی دستگیر و برای معالجه به این نقاط اعزام شدهاند به این نحو ابراز احساسات برای مقامات انتظامی مینمایند در صورتی که در روز اول آه و فغانشان به فلک میرفت.
در همان مواقعی که همه سرگرم صحبت با شیرهایها بودند بدون توجه به کار دیگران به سراغ افسری که پشت میزش نشسته و مشغول قرائت روزنامهای بود رفتیم، دومرتبهای به او سلام کردیم ولی جواب نداد و به خیال اینکه ما هم جزو معتادین هستیم گفت: «برو حالا که موقع ناهار نیست، برو شیپور میزنند.»
- جناب سروان معذرت میخواهم بنده خبرنگار هستم.
افسر مربوطه به مجرد اینکه متوجه شد که اشتباه میکند عذرخواهی نموده و گفت:
- در اختیارتان هستم، بفرمایید.
من هم موقعیت را مناسب دیده و گفتم: «در صورت امکان لیستی را که این افراد در آن ثبتنام کردهاند ببینم.»
افسر مزبور بلادرنگ کارتن بزرگی را جلوی من گذارد و از در بیرون رفت. در میان کارتن متجاوز از چند صد کاغذ مارکدار بود که در آن مشخصات کامل هریک را نوشته بودند و من وقتی با خواندن ستون «شغل» مناصب آنها را در نظر میآوردم خندهام میگرفت. در ده بیست ورقی که زدم اقلا سه مرتبه نام مهندس، کارمندِ رتبهی ۵ – ۶، ملاک، چوبفروش را میخواندم و میگذشتم و وقتی آخرین ورق را به جای خودش گذاردم از تعجب نمیتوانستم خودداری کنم. در همان موقع دقالباب شد و یک مرد سیهچرده که یک پیراهن سیاه شبیه قابدستمال به تن داشت وارد اتاق شد و به اشارهی افسرنگهبان روبهروی من نشست و با صدای بلند گفت:
- آقای مخبر سام و علیکم، چیکم، نوکم به امام.
من از تعجب در جای خودم خشک شده بودم ولی در دنبال این کلمات، معتاد مزبور گفت:
- داداش حق داری ما رو نشناسی... نه بابا رسم دنیا تا بوده همین بوده... وقتی پشت میز باشیم آدمیم آهان...
همینطور که به او نگاه میکردم دیدم کارت ویزیت خود را به من داد که روی آن با حروف درشت نوشته شده بود «مهندس م...» و فهمیدم که افسر نگهبان که متوجه حیرت من از خواندن اسامی و مشاغل آنها شده است رفته و یکی از همین مهندسین را برای مصاحبه آورده است. نگاهی به کارت انداخته و هنوز چیزی نگفته بودم که مهندس به زبان انگلیسی بسیار فصیح مرا مخاطب قرار داده و بهتندی از وضع زندگی خود شمهای برایم تعریف کرد که چون زیاد جنبهی خصوصی دارد وجدانا خود را موظف میبینم آن را بازگو ننمایم ولی گفت: «من که حس کردم که شیره و تریاک خانوادهام را درهم ریخت... من که از خانوادههای درجه اول کرمان هستم حالا میبینم با ابتلا به این مرض به چه جایی کشیده شدهام و میبینم که بیست ساله پدر منو این شیرهی لامصب درآورده... هرچی که شیرهخونه بود محلاشو نشان دادم و خودم یکراست دست از زن و بچه شسته به اینجا اومدم...»
صدای داد و فریاد بلند شده بود و معلوم شد یک نفر از شیرهایها که هنوز از خر شیطون پایین نیامده با صدای بلند فریاد زده: «زنده باد بافور و چراغ شیره» و با این عمل مورد اعتراض دوستان و هممنقلیون قرار گرفته و همه به سر او ریختهاند.
پیام کدخدای شیرهایها
هنوز صدای داد و فریاد نخوابیده بود که «علی نوروزعلی» صف بزرگی را که بالای باغ درست شده بود شکسته و جلوی خبرنگاران آمده و گفت: «بابا ایوالله ما که چاکریم. چرا رادیو ندارین تا من دو کلمه با ملت صحبت کنم! تو را به خدا شما به دولت بگین اگر ما بیرون بیاییم گیر شیرهکشخونه نمیافتیم خداکند که شیرهکشخونه را بسته باشن تا نفسی بهراحتی بکشیم.» این آقا را در «باغ مهران» به نام کدخدا صدا میکردند و این لقب از آنجا به وی داده شده بود که روزی پنجاه شصت سر شیره میکشید و تازه با این همه مطمئن نبود که شیرهکشخانهها تعطیل شدهاند و شاید از ترس آنها از «باغ مهران» حاضر نبود بیرون بیاید. نوروزعلی یکدفعه جلو پریده و جلوی صف خبرنگاران آمده و به دادستان فرماندار نظامی گفت: «چرا آقایون را معرفی نمیکنین؟» و آنگاه با صدای بلند گفت: «فضلای قوم را پرزانته میکنیم: موسی، ابوالفضل، تقی، ممد خرسی، علی پابرهنه، حسین آقا خرچسونه، رضا لاشخور، محمد چهارابرو، احمد جوجو، مهدی سبیل، یوسف شله... این دفعه که برای دومین مرتبه دستگیر شده بودند و در حین کشیدن شیره مشاهده شدهاند، به جزایر جنوب تبعید خواهند شد.» قیافهی اینها بسیار جالب بود رنگ همهی آنها قهوهای به نظر میرسید و با قیافههای پژمرده و گردنهای کج که گاهگاه چُرت هم میزدند زلزل به ما نگاه میکردند و گاهگاهی به هم میگفتند: «مهدی جون چه کار کنیم؟ ما رو کجا میبرن؟ به مولا من که تقصیر نداشتم جونِ تو من با احمد هالتر رفتیم خونه قاسم قوزی که ممول را ببینیم. به خدا هفتاد روزه لب به شیره نزدم.»
یکی دیگر از شیرهایها جلو پریده و گفت: «آقای مخبر این احمد بور را که ملاحظه میفرمایید میشه درسته روی وافور گذاشت و کشید. همش سی سال داره اما بیستونه سالش را تریاک کشیده. حالا رگ و پوستش درسته تریاکه.»
احمد بور با وجود اینکه چندین روز بود در باغ مهران زندگی میکرد به نظر میرسید که هنوز از منخرین [سوراخهای بینی] او دود بیرون میآمد.
بالاخره پس از یکی دو ساعت گردش در باغ مهران و آشنایی با رجال شیرهای از آنجا بیرون آمدیم ولی دل و روحم از مشاهدهی آن همه قیافهی پژمرده سنگینی میکرد و حال منقلب و ناراحتی پیدا کرده بودم.
در راه خبرنگاران همه با هم دست به دعا برداشته و از خدا خواستند که آنها را نجات دهد.
منبع: خبرآنلاین