به گزارش سایت خبری پرسون، نازنین متیننیا در یادداشتی نوشت: توی هوای بهاری پارک روبهروی دفتر مجلهای که مصاحبه ما در آن انجام شد، سبز و خوش بود. من و طناز طباطبایی، مشغول شوخی و خنده و پیدا کردن زاویههای مناسب برای عکس جلد بودیم و کیومرث پوراحمد، با لبخند و دست در جیب نگاهمان میکرد.
مصاحبه خوبی بود، آنقدر که بعد از ۱۲ سال، وقتی در همان سبزی و خوشی هوا، خبر درگذشت پوراحمد را خواندم، دستی من را پرتاب کرد به همان خاطره. از شوک خبر، درست نفهمیدم که چه شده. یادم آمد بارهای آخر، در مکالمات تلفنی آخر حالش خوش نبود و سعی کردم کمتر مزاحم شوم و از یک جایی به بعد دیگر مزاحم هم نشدم. کمی بعد دوباره خبر را خواندم. سیاهیاش پررنگتر شد.
مرگ خود خواسته یا هر چیز دیگری که اسمش باشد در ظهر بهاری، در هوایی خوش مثل هوای بهاری بندر انزلی، چراییهای بسیاری میآورد. ذهن، از موضوع از دست دادن و غیبت خالی میشود و میرود سمت «چرا»ها. یک نفر نوشته بود که کیومرث پوراحمد آدم دقیق و حساس به جزییاتی بوده. آنقدر که یکباری یک نفر را فقط به خاطر بریدن نامنظم چسب برای حضور در فیلمش قبول نکرده و حالا امیدوار بود آن هشت صفحه نامه خداحافظی، دقیق و واضح بگوید که چرا اینطور شده. دنبال جوابم برمیگردم به مصاحبه 12 سال پیش. کتابخانه را به هم میریزم تا نسخه قدیمی را پیدا کنم. پیدا میشود. مجله خاک گرفته و تیتر به شکل عجیبی به امروز طعنه میزند: «پوست کلفت باش و خودت را نفروش».
توی روایتهای اولیه، پوراحمد میگوید که همیشه گوشهگیر بوده و حساس. بعد تعریف میکند که دنبال شعر و رمان و فیلم بوده، در جوانی از بخت خوبش به نادر ابراهیمی میرسد و ابراهیمی بدون بخل و حسد دستش را میگیرد و کمکش میکند تا راه بیفتد و بشود نامی که میشناسیم. توی روایتهایش از جوانی، ادبیات، سینما و آنچه نسبت به جوانهای امروز میداند، غرق میشوم.
میبینم ۱۲ سال پیش امیدوار و آگاه به نسل جوان بوده، میخوانم که سختی در سینما زیاد کشیده و با صراحت میگوید: «ما هم اوضاعمان خوب نیست، در سینما از صبح تا شب دنده یهغاز عوض میکنیم، کارگردان سرعمله است و بقیه هم عمله».
خطهای بعدی درباره زندگی در این زمانه است و اینکه برای زندگی در این زمانه باید پوست کرگدن داشت و دل شیر و فقط جلو رفت. آخرین حرفها درباره امید به جوانان ایرانی است و آیندهای که خوب نیست، اما این جوانها او را به آن امیدوار میکنند.
مصاحبه تمام شده و من، هنوز جواب سوالم را نگرفتم. دلم میخواهد دستی من را برگرداند به ۱۲ سال پیش و بپرسم حالا اگر دل شیر لرزید، باید چه کنیم؟ بپرسم این کدام سیاهی است که کیومرث پوراحمد را در یک روز بهاری میبلعد و همه قدرتش را در گره زدن یک طناب جمع میکند؟ حیف که نمیشود؛ هیچ دستی آدمیزاد را برای پیدا کردن پاسخ بعضی از سوالها توی زندگی کمک نمیکند. خیلی چیزها باید گنگ و مبهم در طول زمان باقی بمانند و پاسخی هم نباشد.
اما اجازه دهید که شهادت دهم؛ مردی که نزدیک به پنج دهه در سینما و تلویزیون ایران کار کرد و سریال و فیلم ساخت، قطعا پوست کرگدن داشته و دل شیر. شهادت دهم مردی که وقتی نام آخرین فیلمش در فهرست فیلمهای جشنواره فیلم فجری که گذشت آمد، نامه نوشت و گفت که راضی به اکران فیلمش نیست و با این همه داغی که بر دل داریم، چه جشنی و چه جشنوارهای، قطعا خودش را نفروخته است. حالا دیگر چرایی و چطوری مرگ مهم نیست. تمام شدن نفس هم. ما در تاریخ سینمای ایران کارگردان بلند بالایی داریم که یک روز بهاری در ساحل انزلی با ما خداحافظی کرد و میراثی به دوستداشتنی «قصههای مجید»، «شب یلدا»، «اتوبوس شب» و…باقی گذاشت. مردی که دل شیر داشت و هیچ وقت خودش را نفروخت.
منبع: اعتماد