به گزارش سایت خبری پرسون، نادا صبوری خبرنگار در یادداشتی نوشت: راهنمایی که بودم در راه مدرسه در خیابان اصلی چند ساختمان زهوار در رفته جا خوش کرده بودند. آنچه میخکوبم میکرد پنجرههایی بود که پشتشان تا سقف آجر چیده شده بود. در خیال خودم هر بار قصهای درباره آنچه پشت پنجرهها رخ داده و کار را به اینجا کشانده، میساختم. زندگیای که پس آجرها جریان داشته را تصور میکردم، لحظات آخر را که شاید به سر به نیست کردن کاغذها گذشته است و خیلی چیزهای دیگر.
آپارتمان محل زندگی ما جای خانهای ویلایی را گرفته بود که بساز بفروشها هنوز موفق به قانع کردن خانه کناریاش نشده بودند. اگر به گوشه سمت راست بالکنمان میرفتم، میتوانستم کمی از آنچه در خانه ویلایی میگذشت را ببینم. خانوادهای ارمنی بودند، آخرین بازماندههای روزهایی که بچهها از مذهبهای مختلف در این محله همبازی هم بودند و پدر و مادرم بارها برایم از خاطراتشان گفته بودند. در حیاط خانه ارمنیها فکرم را پرواز میدادم. دور آن میز گرد و صندلیهای سفید رنگ که چتری رنگی مانع از این میشد که آفتاب به ساکنان صندلیها آسیبی برساند. از جمله به خانم جوانی با موهای قهوهای روشن که شخصیت اصلی قصه من برای این خانه و ساکنانش بود.
حتی آسفالتها هم قصهای دارند، مثلا آسفالت خیابان انقلاب یا بلوار کریمخان، مرکز شهر که میروم در ذهنم هیاهویی برپا میشود، آنقدر پنجره و ساختمان و کوچه و آدمهای قصهدار هستند که نمیدانم پی کدام را بگیرم، آن ساختمان متروکه روبروی چراغ قرمز زرتشت یا کوچه رشت یا دفتر وکالتی در یکی از کوچههای بهآفرین.
بعضی وقتها به خودم اجازه میدهم خیالاتی شود و فکر کند ما زندگیهایی قبل از این زندگی داشتهایم، مثلا سهراب که وقتی از کوه حرف میزند چشمهایش برق میزند یا راننده تاکسیای که تا از میدان ونک وارد ملاصدرا میشویم با شور و هیجانی توام با حسرت، از گذشته این میدان میگوید. انگار کوههای تهران و میدان ونک برای آنها چیزی بیشتر از یک کوه یا میدان ساده هستند و پیوندی عمیقتر از فقط یک زندگی میانشان برقرار است.
لحظههایی هستند که انگار قصهها در آنها حسابی جفت و جور شدهاند، مثل آن روز که دستهجمعی با دوچرخه دور میدان فردوسی را زدیم و چیزی ته دلم تکان خورد. وقتی خودم را بیواسطه با دو جفت پاهایم به خیابان میسپارم بیصبرانه این لحظهها را انتظار میکشم تا بار دیگر ایمان بیاورم زندگی ارزش زندگی کردن را دارد.
منبع: روزنامه اعتماد