به گزارش سایت خبری پرسون، تازهترین ساخته برادران محمودی در شبکه نمایش خانگی، موضوع بحث ما در گوشهای از قهوهخانه حاجکریم در سهراه آذری بود و با حرارت از این سریال پرهیجان حرف میزدیم.
تازهترین ساخته برادران محمودی در شبکه نمایش خانگی، موضوع بحث ما در گوشهای از قهوهخانه حاجکریم در سهراه آذری بود و با حرارت از این سریال پرهیجان حرف میزدیم. مردعلی گفت: آدمهای سریال«پوستشیر» برایم خیلی آشنا هستند، انگار جایی دیدمشان. شاید هم به خاطر این است که شبیه این آدمها را هر روز در محله و محل کار میبینیم و فکر میکنم آشنا هستند. گفتم: همین است دیگه! این یعنی موفقیت نویسنده و کارگردان پوست شیر که من و شما با کاراکترهای سریال همذاتپندای میکنیم. به شاگرد قهوهخانه سفارش چای دادم و منتظر ماندیم. پیرمرد انگشترفروشی، که علاوه بر جعبه خوشرنگ و لعابش که پر از انگشترهای عتیقهمانند بود، انگشترهای خودش هم پر از انگشترهای اصل و بدل بود، از دو سه میز آن طرفتر بلند شد آمد سر میز ما نشست و بدون مقدمه گفت:«پوست شیر مردم را فریب داد.» مردعلی به سراپای مرد نگاه کرد و برگشت با چشم و ابرو از من پرسید، چه میگوید این مرد. به قیافه مردِ انگشترفروش نمیآمد اهل فیلم و سریال باشد و بخواهد در بحث ما شرکت کند. به مردعلی ابر بالا انداختم، که موضوع را جدی نگیر و سعی کردم خودم میانداری کنم. از پیرمرد پرسیدم:« عموم شما چند قسمت از پوست شیر را دیدای.» روی صندلی جا به جا شد، جعبه انگشترهایش را روی میز گذاشت و گفت:«خودم که از نزدیک ندیدم اما میدانم چیه، پوستر شیر است دیگه!» مردعلی به نگاه کرد و با تکان دادن سر، تأیید کرد که پیرمرد موضوع بحث را اشتباه گرفته است. هر دو سکوت کردیم و منتظر شاگرد قهوهخانه ماندیم که سفارش چای را فراموش نکند و با استکان و نعلبکیها از راه برسد. پیرمرد گفت:«آن حکایت قدیمی که یادتان هست؟» من و مردعلی با تکان دادن سر پرسیدیم کدام حکایت و پیرمرد شروع کرد به تعریف کردن حکایتی که حتما با موضوع پوست شیر در ارتباط بود و ما خبر نداشتیم.
پیرمرد گفت: «در روزگاران قدیم الاغ لاغر مردنی بود که قدرت بارکِشی چندانی نداشت. صاحب الاغ به صرفه نمیدید این الاغ را نگه دارد. رهایش کرد. الاغ رفت در بیابان و جنگل برای خودش چرید و چاق و چله شد. یک روز پوست شیری را در جنگل دید و آن را پوشید. به سمت آبادی آمد و مردم با دیدن هیبت بزرگ الاغ که حالا پوست شیر هم پوشیده بود، ترسیدند و فرار کردند. الاغ خوشحال شد. گفت اینها که فقط با دیدن قیافه جدید من اینقدر ترسیدهاند، اگر یک نعره هم بزنم حتما زهره تَرَک خواهند شد. با این خیال، این بار وقتی سمت آبادی رفت و دوباره مردم با دیدن او پا به فرار گذاشتند، نعره یا همان عرعر بلندی کرد و منتظر واکنش مردم شد. از آن طرف، مردم وقتی دقت کردند و دیدند صدای عرعر الاغ از آن هیبت بزرگ با پوست شیر میآید، ایستادند و گفتند اینکه شیر نیست، الاغ است و پوست شیر پوشیده و ما را فریب داده است. برگشتند الاغ را گرفتند، پوست شیر از تناش درآوردند و پالان پشتش گذاشتند و حالا که چاق و چله هم شده بود دوباره بار پشتش گذاشتند تا حمل کند. یک نفر هم ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣا را ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» بله ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ.»
مردعلی به شدت جلب حکایت پیرمرد انگشترفروش شده بود و من هم به کارکرد پوست شیر در حکایت فکر میکرد و اینکه، گاهی کلمات ما را تا کجاها که نمیبرند. شاگرد قهوهخانه، سینی بهدست با چایهای تازه از راه رسیده بود. اشاره کردم یک استکان چای تازه هم برای پیرمرد بگذارد. در دلم گفتم، حالا که این پیرمرد انگشترفروش، با نفس گرمش ما را به یک حکایت شنیدنی مهمان کرد، حداقلش این است که ما هم او را به یک چای تازه دم مهمان کنیم. پیرمرد نفس بلندی کشید و گفت:«بله، پوست شیر مردم را فریب داد.»
منبع: همشهری آنلاین