سایت خبری پرسون- کریم فیضی، پژوهشگر قرآنی و از شاگردان قدیمی علامه حکیمی در سوگ استاد فرزانه خود نوشت: حالا تو رفتهای و دنیا مانده است. تو رفتهای و دنیاداران برقرار و استوار ماندهاند. تو رفتهای و پشت و پناه رفته است.تو را میشناسم از وقتی خودم را میشناسم. الف بچهای بودم که کتابی سفید رنگ با دایرهای سرخ و خونرنگ به دستانم چسبید. تا مدتها شیروار آن را میخوردم و میمکیدم بی آنکه از خواندنش خسته شوم و بی آنکه بدانم آن را دستان درشت و درست تو پدید آورده است و بی آنکه تو را بدانم که با هیبت تولستوی وارت، زیبایی جمال یک پیامبر را داشتی.
کتاب چنان بود که انگار خود در گوش خواننده میخواندی و آنقدر در گوشم خواندی و خواندی تا فهمیدم حدیث چیست و روایت کدام است و اهمیت محدثات و محدثین و روایات و راویان تا کجاست. اسم آن کتاب «شیخ آقابزرگ» بود. روزگار چرخید و چرخید و الف بچه دیروز با هزارها زحمت در کنج انزوای نفوذناپذیری که برای خود ساخته بودی تا از دسترس دوستان و دشمنان در امان باشی تو را یافت و از لحظه یافتنت که سحرگاه اول اسفند ۱۳۸۰ بود شیخ آقابزرگش شدی. اینکه بگویم هنوز چند ماه نگذشته بی آنکه بخواهم اجازه روایتم دادی، افتخاری برای من نیست وقتی تو نیستی، علامتی از علامتهای هزارها الطاف بزرگوارانه تو بود نه در حق من که در حق کوچک و بزرگ اقلیم تشیع و دوستداران خاک و آب آن.
در همان ایام جزوهای را که با عنوان «فیلسوف عدالت» به نامت آراسته بودم ناباورانه گرامی داشتی. سخنت هنوز در گوشم طنینانداز است: «نوشتهات را رد نکردم نه به خاطر خودم که به خاطر عدالت و گرامیداشت عدالت مظلوم» و گفتی: قصد قربت کن و نیت را خالص کن لوجه الله و گفتی: سر خم کن که تیرهای حسادت همه و همیشه در انتظارت است و این روایت را برایم خواندی: «من صنف استهدف» ترجمهات را هنوز به خاطر دارم: معصوم میفرماید: هرکس چیزی بنویسد هدف قرار میگیرد و به تعبیر امروزی سیبل رگبار حسادتها میشود و شدم و در مقابل آنها و دیگران و دیگران تا همین اواخر که چوب نوشتن قصارات کوچه باغ اندیشه را خوردم تنها تو پشت و پناهم بودی و در مقام شیخ و مشیخه روایت مکرر یادآوریام میکردی: آقا «من صنف استهدف.»
لطفت چنان سیل آسا بود که از فرط بهرهمندی از خنکای امواج و شبنم قطرات انبوه دریایت به مانند هر برخورداری، تا مدتها و تا سالها متوجه داشتنشان که داشتنت بود نبودم و نشدم. سالها بعد وقتی گوشهای از رخصتهایت به این طفل ابجدخوان را صادقانه با اخوان حکیمی _ شیخ محمد و علی _ در میان گذاشتم به همدیگر نگاه میکردند که: مگر میشود؟ ما که برادریم و از یک خون و از یک خانه و از یک پدر و مادر، از این اجازهها نداریم که هر موقع خواستیم زنگ بزنیم هر موقع خواستیم سرمان را بیندازیم پایین و خانهاش برویم، هر حرفی که خواستیم بزنیم و هر یادداشت و نوشتهای که خواستیم بگیریم و ...
تازه فهمیدم چقدر جاهل بودهام که نتوانستهام اعماق بزرگی و بزرگواریت را بدانم. بعد از آن بود که کلید کلبه را تحویل دادم و دست و پا جمع کردم تا یقینم هرگز یادم نرود که هرچه بوده لطف تو بوده نه استحقاق من که اگر پای استحقاق در میان بود بیشک برادرانت هزاران هزار برابر شایستهتر از من و امثال من بودند که از بدایت عهد فرزندوار درکت کرده بودند و در برابرت تعالیم خاک و خونیات زانوی درس و مشق زده بودند تا الحیات این سروده جاودانه شیعی را که شفیر و صفیر حیاتت بود روایت به روایت و جمله به جمله و سطر به سطر و صفحه به صفحه از تو بشنوند و زیرنظر خودت با سلیقه مملو از حساسیت بی پایانت پرداخته شود و بهسامان گردد و شود آنچه شد.
و در این سالها چه ماجراهای بزرگی پیشامد کرد و چه اتفاقها و انتخابهای شگرفی روی داد و چه گفتارها و سکوتها و فضلها و چه انعامها که در مراحل تلخ و شیرین زندگی کوچکم از بزرگی و بزرگواریات دیدم و تمام آنها اینک یکجا چونان بار سنگین و سهمگین کوه ابوقبیس بر شانههای خورد شدهام سنگینی میکند و حالا دیگر هیچ پشت و پناهی از آن نوع که تو بودی در میان و میدان نیست. تو پشت و پناه بودی. پشت و پناه لحظههای آماج حمله واقع شدن به جرم بودن و سیبل شدن به جرم نوشتن، پشت و پناه لحظههای بهت و حیرت و حرمان نه فقط برای من که برای هرکه از ایتام آل محمد که در مدارت قرار گرفته بود و برای شیعه و برای محرومان و مظلومان و ناداران و کسانی که به هر دلیلی حقی از حقوقشان تضییع شد و میشود و خواهد شد.
وجودت تجسم و تجسد درس بود در لحظههایی که جانت از درد به هم میپیچید که: شنیدهام در فلان محل پیرزنی به قصابی مراجعه کرده تا بعد از ماهها نیم کیلو گوشت بگیرد و تازه فهمیده که با پولش یک سیر گوشت هم نمیتواند بخرد آن وقت در همین نهادها و ادارههای قارونی روزی چند صد کیلو فقط گوشت دور ریخته میشود و دردمندانه فریاد برمیآوردی: آخر ما چه میکنیم و چه میگوییم؟
از کجای منظومه و منطق و معرفتت بنویسم؟ کدامین بخش از خاطرات حکیمانه و پیامبرانهات را آذین سوگواریام کنم در لحظاتی که راه ابدیت در پیش گرفتهای و در یک چشم بهم زدن هزارها فرسنگ از شوره زار زمینیان دورتر رفتهای؟ از اینجا بنویسم که خانه و سرپناهت را که تنها داشته و داراییات بود بیدرنگ فروختی تا بیخانمانی را باخانمان کنی یا از اینکه وقتی فلان تاجر متمکن برای دعوتت به ویلای به قول خودت «فرعونیاش» به سرو و سایه درختان در زیر تابش آفتاب پاییزی اشاره میکرد گفته بودی: آقا من شصت سال است نویسندهام. اگر بنابر وصف سایه و سرو در آفتاب پاییز و بهار باشد بهتر از شما وصف میکنم ولی آنجا جای من نیست و از اینکه روزی مردی در کسوت عالم به منزل مجلل ویلایی مصادرهایش دعوتت کرد تا از تو برای نوشتن از نهجالبلاغه کمک بخواهد. چای ناخورده بلند شده بودی که: فلانی! سوابق و رفاقت و قبل و گذشته در جای خودش اما نهجالبلاغه جایش این خانه نیست و اشاره کرده بودی به طغیان رنگ و فوران نور و انحنای گچبری و آجرها و نما که: حاج آقا! نهجالبلاغه جایش آن خانههای بی رنگ و نمور قبلی در قم است نه این خانههای اشرافی در ام القری.
از کجا بنویسم؟ از روزی که فلان مقام بلندپایه نامهای هجده صفحهای برایت فرستاد و فرستاده را که تحویل دادم گفتی: بی درنگ برگردان. اگر پرسیدند بگو: فلانی آخر عمری به چیزی جز بافتن طناب دارش فکر نمیکند و روزی که گفتی پیامت را به رئیس وقت صدا و سیما ببرم که: حاضری بالای چوبه دار بروی و وسط میدان انقلاب اعدام شوی ولی به جای اوهام، در تلویزیون یک ساعت فقط یک ساعت واقعیت شیعه و شیعه واقعیت برای ایتام آل محمد پخش شود و من وحشت کردم از اینکه حامل چنین پیام مرگباری باشم.
از کجا بنویسم؟ از اینکه هر سال در همین ایام قمری، در روزی که سال مالیات بود از من یا دیگری میخواستی بیاید و خمس اموالت را جدا کند و ببرد، مالی که دهها بار تخمیس شده بود. تو جز یک دست لباس ساده رنگ و رو رفته و تعدادی کتاب برای خواندن، مگر چه داشتی که مشمول خمس شود که رویش جداگانه مینوشتی: سهم شیوخ، سهم سادات؟
حالا تو رفتهای و دنیا مانده است. تو رفتهای و دنیاداران برقرار و استوار ماندهاند. تو رفتهای و پشت و پناه رفته است. اینک تو رفتهای و ماییم و خاطرات بی امان بی پایان با کلماتی به غایت سرد که از عهده ادای تو و نگاه تو و منطق تو و آرمان تو و حتی درد و دریغت برنمیآیند. اقرار میکنم که نوشتن برای اولین بار تسلی بخش نیست و این بار تسلایی نمیبخشد. تو رفتهای و ما درست مثل بچه یتیمی که ناگهان پدر از دست دهد در زیر هجوم خاطراتی هولناک محکوم به بی پشت و پناه ماندنیم:
تو امروز نیستی
تو فردایی، در قله فردا
و دیگران در کنارت
تپهای بیش نیستند
که در سایهات با سایهات منور خواهند شد