به گزارش سایت خبری پرسون، هشت سال دفاع مقدس با همه سختیها و دشواریهای متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمیها در فضای جبهه بود که بعضی رزمندهها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره بردند. پس لبخند بزن رزمنده!
پوتین پیدا شد
حقیقتاش گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوش خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین، انگار هفتاد سال بود خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خوابسنگین بودند. توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینمان سرجایش نباشد. دیگر معطل نمیکردیم که خوب همه جا را بگردیم. صاف میرفتیم بالای سر این برادران خوشخواب: برادر برادر! دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم پوتین ما را ندیدی؟ با عصبانیت میگفتند: به پسر پیغمبر ندیدم و دوباره خروپفشان بلند میشد. چند دقیقه بعد دوباره: برادر برادر! بلند میشد و این دفعه مینشست: برادر و زهر مار دیگر چه شده؟ جواب میشنید: هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!
پیام انقلاب
شما به عنوان یکی از فرماندهان خطشکن نظرتان درباره عملیات کربلای یک چه بود؟ محشر بود محشر. راجع به امدادهای غیبی چه نظری دارید؟ من فقط امدادگران غیر غیبی را میشناسم که امدادگریشان به درد خودشان میخورد. چه پیامی برای امت شهیدپرور دارید؟ من پیامی ندارم و کوچکتر از آن هستم که پیام بدهم، اما اگر کسی پیام انقلاب را میخواهد میتواند به کتابفروشیهای سپاه مراجعه کند.
پا خروسی
کاسب روستای خودمان بود. کبلایی! انگار با ارشد گروهان حرفش شده بود، دستش را تکان میداد و صدایش را به گلویش انداخته بود. نزدیک رفتم. پرسیدم: چه شده؟ مسؤول گروهان توضیح داد: همه پا مرغی رفتهاند. او نمیرود. ظاهراً کسی شیطنت کرده بود و گروهان را تنبیه کرده بودند. پرسیدم: خب کبلایی چرا پا مرغی نمیروی، میخواهی من به جایت بروم؟ اول چیزی نگفت. بعد سرش را که پایین انداخته بود بلند کرد و با نیشخندی گفت: پا مرغی، من پا مرغی نمیروم، هر چه بخواهی پا خروسی میروم!
به کربلا میرویم
تیپ ما، تیپ نبی اکرم (ص) دو شب در اردوگاه پاوه ماند. شب سوم بود که ما را حرکت دادند. کجا؟ هیچ کس نمیدانست. برادر برخاصی را دیدم. او معلم بود. پرسیدم: شما میدانید ما را کجا میبرند؟ خیلی عادی گفت: معلوم است، کربلا. از دوستان دیگر سؤال کردم، هیچ کس جواب درست و حسابی نداد. یکی میگفت: رو به خدا میرویم. دیگری میگفت: رو به هوا میرویم. آن قدر فهمیدم که در منطقه آدم باید خودش پاسخ سؤالهایش را بیابد والا تا ثریا دیوار کج میرود.
با کاروانهای کمک مردمی
انگشت نمای عالم و آدم بودند. بچههای خوش هیکل، چاق و چله. هر چند چنان که مقتضی افراد سنگین وزن است، این اشخاص خوش اخلاق و آرام بودند و شر و شوری نداشتند. هر کس بنا به نوع رابطه و میدان مانورش به شوخی چیزی میگفت: برادرمان با کاروانهای کمکهای مردمی اعزام شدهاند و جزو هدایای امت حزب الله هستند! فکر میکنی با چه وسیلهای او را آورده باشند؟ معلومه با کمرشکن و از آنجا تا خط با تانک یا نفربر! و اگر اینجا بخواهند جابهجایش کنند؟ با لودری، بلدوزری، بیل مکانیکی، بالاخره روی زمین نمیماند و اگر شهید بشود؟ فکر آن روزش را لابد نکردهاند.
بادگیر سفید
مسؤول تعاون لشکر ویژه شهدا بودم. لشکری که اکثر عملیاتش در مناطق مختلف کردستان بود. پاسدار وظیفهای از اهالی سبزوار داشتیم که از شهید و جنازه میترسید. شب بادگیر سفید میپوشیدم و به چادری که او خوابیده بود میرفتم و آرام در کنار او دراز میکشیدم، طفلی خوابش سبک بود و هوشیار میخوابید. یک مرتبه در آن تاریکی متوجه میشد که قدری جایش تنگ شده، خودش را تکان میداد و زیرچشمی اطرافش را نگاه میکرد، بعد چشمش به من میافتاد، در آن نیمه شب چه بساطی راه میانداخت، داد، جیغ، فرار. آن وقت من باید جواب بقیه را میدادم.
آخ کمرم شکست
قبل از عملیات از شهید اکبر جمهوری پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه میخواهی؟ پسر فوقالعاده بذلهگویی بود، گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص. گفت: از خدا دوازده فرزند پسر میخواهم تا از آنها یک دسته عملیاتی درست کنم و خودم فرمانده دستهشان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مین، رها کنم، بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند، بیایم پشت سیمهای خاردار اول خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!
آخ مُردم
در عملیات بیت المقدس ۷ یکی از بچهها مجروح شده بود. میگفت: برادرا امیدوارم تضعیف روحیه نشوید، من ترکش خوردهام. گفتیم: خب منظور؟ گفت: هیچی میخواستم بگویم آخ مُردم!
منبع: فارس