سایت خبری پرسون - این درخت بَنِه (پسته کوهی) ننه زینت را یک بار ترسانده بود. پیرزن نیمهشب از خواب بیدار شده بود و بر فراز تپهای که آبادی زیر آن قرار گرفته درخت بنه را دید زد. همیشه هم این کار را میکرد، اما آن دفعه چیزی دیده بود که زبانش را تا چند روز قفل کرد.
او، درست زیر درخت یک شعله آتش متحرک میدید که دست و پا داشت و به سمت خانهاش میدوید؛ چیزی شبیه به یک انسان که روی تمام اعضای بدنش قویترین ماده مشتعلکننده دنیا را ریخته باشند. زینت در طول شصت، هفتاد سال زندگی در آن روستا هیچوقت چنین چیزی ندیده بود. میگفت زیر آن شعلهها که بیش از حد سرخ بودند، یک مرد سفیدپوش قرار داشت. این درخت پیر، اسرار زیادی در میان آوندهایش داشت.
درخت بَنه در آن حوالی زیاد است، اما آن یکی، انگار فقط کالبد درخت دارد و الباقی آن چیزی است که شاید با منطق علم مردن امروزی نتوان پی به رازهایش برد. شاید نزدیکی آن با قبرستانی قدیمی در چند صد متری همان روستا، ارتباطی به دیدههای مردم آن روستا داشت. از سالها پیش این درخت برای مردم بلمینی گاهی چیزهای عجیبی را هم رقم زده بود. مثلا یک بار علیمراد بارانگیرشده بود؛ درست وقتی که گوسفندانش را برای چرا به کوه برده بود.
هوا تاریک شده بود و یک گوسفند گم شد. نه میتوانست در آن بوران و آشفتگی ابرها و شدت باران به روستا بازگردد، نه کسی دور و برش بود تا برای پیدا کردن گمشدهاش کمک بخواهد. او چارهای نداشت. متوسل شد به پیر. حتی نذر هم کرد که اگر اتفاقی در آن شرایط برایش پیش نیاید، به شاخه درخت، یک پارچه سبز ببندد. هوا را ابرهای بارانزا کبود کرده بودند؛ سیاه و کمی وهمآور. چشمانش را که بست و باز کرد.
درخت پیر روستا را دید که در جایی در دل آن کوه قرار گرفته بود. در آن کوه فقط همان یک درخت قرار داشت. اگر چه فقط برای چند لحظه چون وقتی که علیمراد پِلک زد درختی وجود نداشت. درست در همانجایی که درخت را دیده بود، گوسفند گمشدهاش را دید که به سمت گله میآید. دیگر چیزی از آسمان نمیبارید و خورشیدی که داشت پشت ابرها میرفت، برای چوپان قابل دیدن بود. بسیاری از قدیمیهای بلمینی اعتقاد دارند زیر آن درخت مزار یک پیر دانا بوده است. ماهرخ هم مثل علیمراد، معجزه میراث روستای پدریاش را دیده است. او سالها بچهدار نمیشد.
همسرش فرزند میخواست و دکترها گفته بودند مشکل از زن است. ماهرخ زیاد گریه کرده بود؛ نه به این خاطر که پس از سالها ازدواج فرزند ندارد، به این دلیل که مردم روستا به ویژه مادرشوهرش میگفت اجاق پسرش کور است. تقریبا هر شب با گریه و اندوه سر بر بالش میگذاشت تا اینکه یک شب قرآن بالای سرش گذاشت. در خواب درخت پیر را دید که بر روی شکم آبستنش قرار گرفته. یکی از شاخههای ریشهاش هم به ناف او وصل بود. پس از این که چنین خوابی دیده بود، ماهها بعد حالت تحوع شدید به او دست داد. فکرش را هم نمیکرد که پیش دکتر برود و به او بگویند باردار شدهای.
گویی، آوندهای این درخت همانند رگهای یک موجود زنده مایه حیات را میگرداند. درخت را بسیاری از اقوام باستانی به عنوان جایگاه خدا، یا در واقع خود خدا میپرستیدند. همچنین نماد کیهان و منبع باروری و نماد دانش و جاودانگی بود.
اهمیت و تقدس درخت از دیرباز در ایران وجود داشته و ساکنان این سرزمین، به فرشته مقدسی به نام «اورز» باور داشتند که آسیب رساندن به گل و گیاه، موجب عصیان او میشد. در ایران باستان، بر اساس اعتقاد زرتشتی امرداد امشاسپندی (فرشته ای) است که نگهبانی از گیاهها و رستنیها را به عهده دارد. شاید مردم روستای بلمینی نیز میراثدار ریشه باورهای نیاکان کهن خودشان باشند.
سعید دهقانی - فارس